صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

سه نفر بودیم؛ من، علی و سیّدعلی.  یکدیگر را مثل برادر دوست داشتیم.

کربلای پنج که تمام شد، خبری از علی نیامد.  گفتند مفقودالاثر شده است.

تحمّل دوری­ اش برایم دشوار بود. دل و دماغ درس خواندن نداشتم.

سیّد که دلیلش را می­ دانست، بارها در مورد سهل انگاری­ ام در درس خواندن به من تذکّر داده بود.
یک روز که صحبت­مان جدّی­ تر شده بود،گفت: بالاخره چاره­ ای نداریم... هروقت احساس می­ کنی حال درس خواندن را نداری، قرآن تلاوت کن.

(شهید سیّد علی آل شهیدی)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۰
تسنیم

نیمه شب بود. از خواب بلند شدم تا آب بخورم. دیدم چراغ اتاق علی اکبرهنوز روشن است.

رفتم به او بگویم بخوابد.

در اتاقش را که باز کردم دیدم روی میزش پر از کتاب­های مختلف است.

و خودش کمی آن طرف­ تر روی کتابی نیمه باز خوابش برده...

شهید که شد، ساکش را برایمان پس فرستادند. قدری سنگین بود. وقتی کنجکاوانه بازش کردم،

کتاب هایش به من لبخند زدند...

( شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۲
تسنیم

ماه رمضان بود. ساعت ده بود که علی از امتحان دانشگاه آمد.

خسته به نظر می­ رسید. گفت: می­ خواهم استراحت کنم. برای اذان ظهر بیدارم کنید تا به مسجد بروم.

اذان را که گفتند رفتم بیدارش کنم. در خواب عمیقی فرو رفته بود. و هنوز هم می ­شد خستگی را در صورتش دید. بیدارش نکردم.

چند لحظه بعد هراسان از خواب بلند شد. گفت: چرا بیدارم نکردی؟ نماز جماعت که شروع شده است.

گفتم تو خسته­ ای. امروز را استراحت کن. بعداً نمازت را بخوان.

گفت: نه خواهر. من به نماز عصر می ­رسم.

وضو گرفت و به طرف مسجد رفت... 

(شهید سیّد علی آل شهیدی)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۷
تسنیم

شب جمعه بود. قرار بود برایمان کلی مهمان بیاید. دست تنها بودم. گفتم: علی جان ممکن است امشب به دعای کمیل نروی؟

گفت:  نه مامان، می­ دانید که دعای کمیل را به همه چیز ترجیح می­ دهم و رفت.

هنوز نیامده بود که مهمان­ ها رفتند. توی آشپزخانه ظرف­ ها روی هم انباشته شده بود.

خسته بودم. خوابم برد. نزدیک نماز صبح بیدار شدم. به آشپزخانه رفتم تا وضو بگیرم.

دیدم آشپزخانه مثل گل می ­ماند. همۀ ظرف­ها شسته شده بود...

(شهید سیّد علی آل شهیدی)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
تسنیم

دم غروب بود. در زمین خاکی کنار خانه­ مان با بچّه ها فوتبال بازی می­ کردیم. صدایم زد. به سویش رفتم. بریده بریده گفت: مسجد ابوذر کجاست؟

جوان بود و جعبه شیری بر شانه­ اش. عرق از سر و رویش جاری بود.

با او به مسجد رفتم. پس از نماز، با شیر روزه­ مان را باز کردیم...دیگر اورا می­ شناختم. کار هر سالش بود. ماه رمضان به محله­ های پایین شهر می­ آمد و...

(شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۰
تسنیم

بهار شد. درختان تن پوش سبز بر تن کردند و شاپرک ها در میان گل ها رقصیدند و شکوفه ها به آسمان لبخند زدند. کم کم آفتاب قوّت گرفت. تابستان از راه رسید. و یاقوت ها از زیر سایه ی درختان گیلاس، محو تلألؤ رنگارنگ جویی شدند که از کنار درخت می گذشت. کم کم نسیم جای خود را به باد داد. نقّاش طبیعت، رنگ طلایی را از کیفش درآورد و با حوصله تک تک برگ ها را رنگ کرد.

هوا سرد شد و خورشید آخرین رمق هایش را در تیری از جنس آفتاب به زمین فرستاد. باران بارید. و باز هم بوی خاک نم خورده مشام را پر کرد. پاییز هم کم کم داشت می رفت.

زمستان با کوله باری پر از برف، رسید. و درختان زیر انبوهی از سپیدی به خواب رفتند. باد هوهو کنان خود را به شیشه کوبید و هیزم ها ترق ترق در اجاق کوچک کنار اتاق سوختند. تقویم را نگاه کردم. چند قدم بیشتر به بهار نمانده است.

دیشب که داشتم به خانه بر می گشتم، هوا ابری بود. و قطرات ریز باران شیشه را می پوشاندند. در چهارراه، پشت چراغ قرمز، پسرکی گل به دست، چند تقّه به شیشه زد. یک دسته گل از او خریدم. عطر گل نرگس مشامم را پر کرد. از میان حفره های بدنم گذشت و در رگ هایم جاری شد.

ماشین را زدم کنار. باران حالا شدّت گرفته بود. پیاده شدم. به کاپوت تکیه دادم و گذاشتم باران با مرواریدهای چشمانم یکی شود.

یادم افتاد از زمانی که به امید دیدن تو سوار قطار شدیم. قطار انقلاب را می گویم. از گردنه ها گذشتیم. تحریم ها را تحمّل کردیم. با ما جنگیدند و ما دفاع کردیم. فتنه ها را پشت سر گذاشتیم. پس تو در کدامین ایستگاهی؟

یادم آمد از سالی که رفته بودیم کوه. از آبشارها و رودها و چشمه ها. از بلبل ها و خوشه های زرد گندم یادم آمد که از گلسنگ پرسیدم پس امام ما کجاست؟

می دانی چه گفت؟ گفت: در کنار شماست. مگر نمی شنوی که آبشار در جنبش و چشمه در جوشش، او را می ستایند و به خاطر حضور اوست که بلبل هزاران نغمه ی عاشقانه می سراید؟

بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: راستی بی چاره ها! شما که چشم دیدن و گوش شنیدن ندارید. آیینه ی قلبتان را زنگار گرفته است...

آقاجان! دیشب فهمیدم فصل، فصل گل نرگس است. آقاجان! دیشب عطر تو را از گل نرگس استشمام کردم. آقاجان! یک سال دیگر هم دارد می گذرد. بهار نزدیک است. نمی آیی؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۲
تسنیم

به نام خدا

زنگ آخر بود. کلاس تاریخ. رضا از آقای محمّدی اجازه گرفته بود تا مستند از نیل تا فرات را پخش کند. حوصله نداشت. خسته بود. دیشب تا دیروقت با کامپیوتر بازی کرده بود. کلاس نیمه تاریک بود. سرش را روی میز گذاشت. چشمانش کم کم گرم شدند...

با نعره گوش­خراش زنگ مدرسه از جا پرید. وسایلش را با عجله توی کیفش ریخت و راه افتاد. خانه­­ شان دو کوچه پایین ­تر بود. در را باز کرد و همزمان نفس راحتی کشید. با خودش گفت: آخیش، بالاخره رسیدم. طبق معمول باز هم کسی خانه نبود. پدر که از دو سه روز پیش رفته بود مأموریّت. مادر نزدیک غروب از دفتر کارش برمی­ گشت و احمد، تا حدود دوساعت دیگر کلاسش توی دانشگاه تمام می­ شد.

همین طور که لباس­ هایش را عوض می­کرد، کنترل را از روی مبل برداشت و تلویزیون را روشن کرد. زد شبکه یک.

چند مرد با لباس­ های خاکی و لبان خشکیده در میان رمل­ ها راه می­رفتند. تا چشم کار می­ کرد، صحرای خشک و سوزان امتداد یافته بود. در دوردست شمایل تک درختی دیده می­­­ شد. با سرعت به آن سو رفتند. کنار تک درخت جز یک صندوق قدیمی چیز دیگری نبود. درش را باز کردند. میان یخ­ ها، چند بطری نوشابه بهشان چشمک می­ زد. فریاد شادی صحرانوردان گوشهایش را پر کرد... و بعد از آن صدایی در پس زمینه گفت: نوشابه­ های...

کانال را عوض کرد. چیزی نداشت. با ناراحتی تلویزیون را خاموش کرد و رفت به آشپزخانه. در یخچال را باز کرد. دلش نوشابه می­ خواست. نبود.

به اتاقش رفت. گوشی­ اش را از قفسه برداشت و روی تخت دراز کشید. فهرست مخاطبینش را جا به جا کرد. به احمد که رسید، متوقّف شد. پیامک زد: سر راه که می­ آیی، نوشابه هم بخر. خمیازه­ ای کشید و چشم­ هایش را بست...

توی یک ماشین نشسته بود. از تودوزی­ های چرمی و زیبایی­ اش معلوم بود که گران­ قیمت است. از پنجره به بیرون نگاه کرد. خیابان بزرگی بود. درخت­ ها به سرعت از کنارشان می­ گذشتند و ساختمان­ های بزرگ و مجلّل در دو سوی خیابان صف کشیده بودند. به جلو نگاه کرد. نشان طلایی رنگ و سه پر بنز روی کاپوت خودنمایی می­ کرد. پرسید کجا می­رویم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۴۲
تسنیم

  به نام خدا

حدوداً دو ساعت از غروب گذشته است. مادر، چارقدی گلدار بر سر، عینک قهوه­ ای­ اش را زده است و بافتنی می­ بافد. و پدر از شدّت خستگی در گوشه­ ای از اتاق، زیر لحاف کرسی خوابش برده است.

از همین جا هم می­ توانم چین و چروک­ های پیشانی­ اش را بشمارم. خواهرکم، زینب، با عروسک پارچه­ ای­ اش بازی می­کند. عروسکی که همین پارسال مادر با تکّه پارچه ­های اضافی برایش درست کرد.

صدای هوهوی باد لحظه­ ای قطع نمی­ شود. این طور که به نظر می­ آید طوفانی در راه است. در کنار کرسی نشسته­ ام. دفتر قرمزی که رنگ و رویش رفته را بر روی پاهایم باز کرده­ ام و مشغول نوشتن تکالیف فردایم هستم.

هر از چندگاه صدای غرّشی از دوردست برمی ­خیزد. به ناگاه در خانه را می­ کوبند. هر که هست خیلی عجله دارد. مادر اشاره­ ای می­ زند که پدرت را بیدار کن. پدر بلند می­ شود و با همان دشداشه راه راه قرمز و سفیدش دم در می­ رود. سر و صدایی از سوی حیاط می­ آید. صدای پدر بلند است. داد و بیداد می­ کند. نمی­ دانم با چه کسی دعوایش شده است. غرّشی از پشت خانه بلند می­ شود. پای پنجره خانه دو اتاقه­ مان می­ روم. یکباره دیوار سمت چپی حیاط فرو می­ ریزد.

نوری قرمز چشمم را می ­زند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۷
تسنیم

صبح زلال چون آب گوارای چشمه ها از کرانه ی خاور برمی تراود و روشنایی نیلگون خود را بر زمین می پاشاند.

اهل بیابان چنین هوایی را گرگ و میش می نامند.

روشن اما وهم آلود و سایه وش است...نقرآبی است که دمادم رنگ می بازد و به شیرگونگی می گراید.

سپیده پرتو انبوهش را به جان تیرگی نشانه می رود...زاده می شود کودک صبح...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۲
تسنیم