قرار شد از میان نهرها و باتلاق ها عبور کنیم. گروه به گروه به آب زده و با سرعت پیش می رفتند.
تا نصف زانوها در گل و تا نزدیک گردن در آب بودند. بعضی جاها پا گیر می کرد و راه رفتن بسیار سخت می شد. بالاخره از یک گذر عبور کرده و به محل دیگری رسیدیم. هوا به شدت سرد بود. کم کم احساس کردم پایم یا قلبم مرا از حرکت باز می دارد...عرصه برای من تنگ شد و دیگر احساس کردم که نمیتوانم خودم را بِکشَم...دلم خیلی به درد آمده بود و خدا میداند که جز او کسی را نمی شناختم.
یا عماد من لا عماد له و یا غیاث من لا غیاث له...گویی تمام دردها را بر دلم ریخته بودند. با توسلی دوباره به آب زدم. خدا میداند آن قدر برایم آسان شده بود که فکر میکردم دارم پرواز می کنم.
خدایا شکرت.
فرازی از دفترچه خاطرات شخصی شهید علیرضا مهدوی عادلی