به نام خدا
حدوداً دو ساعت از غروب گذشته است. مادر، چارقدی گلدار بر سر، عینک قهوه ای اش را زده است و بافتنی می بافد. و پدر از شدّت خستگی در گوشه ای از اتاق، زیر لحاف کرسی خوابش برده است.
از همین جا هم می توانم چین و چروک های پیشانی اش را بشمارم. خواهرکم، زینب، با عروسک پارچه ای اش بازی میکند. عروسکی که همین پارسال مادر با تکّه پارچه های اضافی برایش درست کرد.
صدای هوهوی باد لحظه ای قطع نمی شود. این طور که به نظر می آید طوفانی در راه است. در کنار کرسی نشسته ام. دفتر قرمزی که رنگ و رویش رفته را بر روی پاهایم باز کرده ام و مشغول نوشتن تکالیف فردایم هستم.
هر از چندگاه صدای غرّشی از دوردست برمی خیزد. به ناگاه در خانه را می کوبند. هر که هست خیلی عجله دارد. مادر اشاره ای می زند که پدرت را بیدار کن. پدر بلند می شود و با همان دشداشه راه راه قرمز و سفیدش دم در می رود. سر و صدایی از سوی حیاط می آید. صدای پدر بلند است. داد و بیداد می کند. نمی دانم با چه کسی دعوایش شده است. غرّشی از پشت خانه بلند می شود. پای پنجره خانه دو اتاقه مان می روم. یکباره دیوار سمت چپی حیاط فرو می ریزد.
نوری قرمز چشمم را می زند.