سرد بود و تاریک. تنگ بود و فشرده. ناگهان چشم هایش را گشود. تاریکی مطلق. چندبار چشم هایش را مالید تا مطمئن شود که خواب نمی بیند. رؤیایی لطیف. نوری روشن که او را به بیداری فرا خوانده بود. کم کم کم در وجودش احساس جوششی عجیب می کرد. حس می کرد نیرویش از گذشته بیشتر شده است. آرام برخاست. کم کم شروع کرد به پس زدن تاریکی ها. نور را می جست. جای پایش را محکم می کرد و پیش می رفت. با امید. استوار.
*** ***
آسمان آبی، فرزندان کوچکش را در حوله ای سپید پیچیده و در آغوش خود می فشارد.
نسیم با مهربانی تمام دست نوازش بر سر جوانه ها می کشد. و خورشید به پیرمرد خسته ای می ماند که از آغاز خلقت تا کنون، با انوار طلایی خویش دنیای خاکی را به پویایی فراخوانده است. و زمین، مانند دایه ای...