یک شهر، یک کودک...
نسیم موهایش را نوازش می کرد و می رفت تا غبار را از آسمان جمع کند. آسمانِ شهر. شهری در جایی از این کره خاکی. چه فرقی می کند اصلا؟
نسیم آرام موهایش را نوازش کرد. اما نتوانست جلوی شبنمی را بگیرد که ناگاه بر گونه های کوچکش غلتید. بهت زده بود از هیبتش. هیبت خاکستری و سیاه چیزی که به مرگ می مانست. صدا در گوشش می پیچید و با بوی دود و خاک مخلوط می شد. پدر هنوز نیامده بود. رفته بود آن جا. همان جایی که چند دقیقه پیش...
شهر را دود گرفته بود. اما نسیم، با امیدی روشن تر از خورشید، می وزید. سعی می کرد بوی باروت را از مشام کودک دور کند. در شهری که در جایی از این کره خاکی بود. شهری که گاهی نامش صنعا بود و گاه پاریس. یا بیروت و حلب. اسم ها چه اهمیتی دارند وقتی کودکی هست که در جایی از این دنیا، بوی عفریت مرگ را از نزدیک حس کرده است؟
نسیم هنوز هم می وزد. شمیمی عطرآگین به همراه دارد. یاد عطری افتادم که پارسال مادربزرگ از حرم برایم آورده بود. انگار می خواهد بگوید نزدیک شده است. واقعه را می گویم. همانی که رد گرد و خاک اسبش از دوردست پیداست. نظرت چیست به استقبالش از جا برخیزیم؟!