روی تخت دراز می کشم. چشمانم را می بندم. و سعی می کنم گرمی لبانت را بر گونه هایم احساس کنم، آن وقتی که مرا بوسیدی، ساکت را بر دوش گرفتی و در پس پرده های مرواریدگون چشمانم، در میان پیچ و خم کوچه، از نگاهم دور شدی.
بعد از آن روز، تقویم کوچکم، همانی که در عید امسال به من هدیه کرده بودی، همدم تنهایی هر شبم شده بود. و با چه ذوق و شوقی، روزها را پس از دیگری خط می زدم تا سفرت به آخر برسد و زودتر بیایی.
خاله، شب ها را پیش من می ماند. و من هر شب، همراه با ستاره ها، به داستان هایش از حج و مکه گوش می دادم. می گفت تو و مامان رفته اید میهمانی. می گفت رفته اید خانه ی خدا. و من بارها آرزو کردم کاش چندسال بزرگتر بودم و همراهت می آمدم.
این حس عجیب رهایم نمی کند. از وقتی اسمت را در زیرنویس شبکه ی خبر دیده ام، انگار چیزی راه گلویم را بسته است. کارم شده است گرفتن شماره ی مامان: مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد...
بابا! آن وقت که عطر یاس پیراهنت را، وقتی هنگام خداحافظی بغلم کرده بودی، می بوییدم، هرگز از خاطرم نگذشته بود که ممکن است این آخرین باری باشد که گرمی نوازش دستانت را بر صورتم احساس می کنم.
بابا! خاله می گفت عید قربان که بیاید، حج تمام می شود. امّا فکر نمی کردم از میهمانی خدا، مستقیم بروی پیش خودِ خدا.
بابا! دلم برایت تنگ می شود. کاش می شد یکبار دیگر مرا ببوسی...
بابا! حجّت قبول...
به یاد آنانی که در سفر حج امسال، به فیض دیدار یار نائل شدند...
«و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله»