هوایِ حرم...
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ
گرد و خاک بود که به هوا بر می خاست. و غباری غلیظ. بوی تند سوختن ِ پارچه... پرده ای از مروارید چشم هایش را می پوشاند... و می دید که تازیانه ها چگونه یکی پس از دیگری هوا را می شکافند...
به گمانم آن وقت، که با دستانی زخمی از خشونت ریسمان زیر لب ذکر می گفت، حال عمویش را خوب درک کرده است... آن جا که در میان کوچه، دست سنگین حرامی، هوا را شکافت... همین چند ماه پیش بود که هوای حرمت به سرم زد... حرمی بدون گنبد و روضه خوان. اما رفیع تر از همه ی برج های خادم الحرمین عبرانی در مکه و مدینه... مولا جان...می گویند امروز به شهادت رسیده ای... اما گمان من چیز دیگریست... شهادتت روزی بود که در میان آتش تب به عمه گفتی : علیکُّن بالفرار...
۹۴/۰۸/۱۸