خورشید تازه از خواب بیدار شده بود. هوا به خنکی می گرایید و نسیمی ملایم می وزید. ابرهای سیاه از دوردست ها به اینجا می نگریستند. اینجا قطعه ای از بهشت است. و همچون انگشتری است برای نگینی به زیبایی و درخشندگی شمس الشموس(علیه السلام).
کم کم جنب و جوش ها شروع شد. در گوشه ای از میدان، جرثقیلی مشغول نصب ماکت ماهواره بر سفیر فجر بود. و در گوشه ای دیگر نوجوانان و جوانانی را می دیدی که با شور و هیجان مشغول آماده شدن بودند. تا چند لحظه دیگر شروع می شد. اتّفاق را می گویم. اتّفاقی که مشت محکمی شد بر دهان شیاطین.
نسیم می وزید و همراه خودش بوی سر مست کننده تربت کربلا را به سوغاتی می آورد. و جمعیّت همچون آبی زلال در میانه ی رودی با صفا که می خروشد و از صخره ها باکش نیست، جاری شدند به سوی چشمه ی عشق.
بهار از چشم هاشان می بارید. صلابت و غیرت ایرانی از طنین صداشان می جوشید. از میانسالی عصا به دست تا آن کودکی را که سوار بر کالسکه ی کوچکش، آمده بود تا الفبای مقاومت را زمزمه کند، می توانستی ببینی. و نوجوانانی که در گوشه و کنار مشغول پخش کردن پوسترها بین مردم بودند.
واژه واژه شعار بود که از حنجره ها بر می خاست و بر سینه ی حرمله می نشست.
اگر از راه پیمایی 22 بهمن امسال بپرسی، خواهم گفت:
همه آمده بودند. همه آمده بودند تا بگویند لبیک یا امام...
این شما و این هم چند برش از لحظات بهاری امروز: