مدتی بود پایش درد می کرد. دکتر گفته بود رماتیسم دارد و قدغن کرده بود که آب به پایش بزند.
می خواستیم برویم سوریه، زیارت. گفت: من هم می آیم. آن قدر اصرار کرد که پدرش راضی شد.
در راه برگشت، از کنار دریا رد می شدیم. ماشین را زدند کنار و مردها رفتند آب تنی. دیدم دارد آماده می شود که برود توی آب.
گفتم: چشمم روشن. مگر آب برایت ضرر نداشت؟
همین طور که می دوید گفت: نگران نباش مادر. شفایم را از حضرت رقیّه (س) گرفتم.
چند سال بعدش جنگ شد. رفت جبهه. غوّاص بود که خبر شهادتش را آوردند.
هم رزمش می گفت گاهی 6 تا 7 ساعت توی آب بوده اند...
(شهید محمّدرضا ماندگاری)