شب که به خانه آمد، خستگی توی نگاهش موج می زد. موقع شام چند لقمه بیشتر نخورد. رفت که بخوابد. نیمه شب بود. احساس کردم خانه سرد است. بلند شدم بخاری ها را بیشتر کنم. در اتاقش را که باز کردم، دیدم به جای تخت روی موکت دراز کشیده و رویش چیزی نیانداخته...
شده بود کار همیشگی اش. بعد از چندبار اصرار من و نپذیرفتن او فهمیدم دلیلش چیست. سعی می کرد تا جایی که می تواند به زندگی افراد محروم جامعه خو کند...