ماه رمضان بود. بعد افطار با دوستانش به پارک می رفتند و تا سحر درس می خواندند.
کنکورش را که داد، ساکش را بست که برود جبهه. گفتم حداقل صبر کن تا نتایجت بیاید.
گفت: قبولی در این کنکورها برایم آسان است. شما دعا کنید در امتحان الهی و توی دانشگاه انسان سازی قبول شوم. و رفت...
خبر رسید پزشکی قبول شده. منتظرش بودم تا این خبر خوش را به او بدهم...
آمد. ولی روی دوش مردم.
(شهید علی اکبر کفش کنان)