دم غروب بود. در زمین خاکی کنار خانه مان با بچّه ها فوتبال بازی می کردیم. صدایم زد. به سویش رفتم. بریده بریده گفت: مسجد ابوذر کجاست؟
جوان بود و جعبه شیری بر شانه اش. عرق از سر و رویش جاری بود.
با او به مسجد رفتم. پس از نماز، با شیر روزه مان را باز کردیم...دیگر اورا می شناختم. کار هر سالش بود. ماه رمضان به محله های پایین شهر می آمد و...
(شهید علی اکبر کفش کنان)