زنگ تفریح بود. صدای اذان که از بلندگوهای مدرسه بلند شد، رفتیم برای وضو گرفتن.
تو نمازخانه بازار شوخی و شیطنت داغ بود.
با چندتا از رفقا سر به سر بچه ها می گذاشتیم. از قلقلک دادن جلویی ها گرفته تا...!
کم کم امام جماعت اقامه رو تموم کرد و دستاش رو برد بالا که تکبیر بگه.
من هنوز تو نخ دور و بری هام بودم. وقتی به خودم آمدم که مکبر گفت: السلام علیکم و رحمۀالله و برکاته.
دم در نمازخانه، دستی از پشت به شانه ام خورد. برگشتم دیدم محمدرضاست.
گفت: اگر آیت الله خامنه ای الان اینجا باشن چه رفتاری می کنی؟
آیا ساکت و آرام نمی ایستی و جلوی او مؤدب نیستی؟
گفتم معلومه.
گفت: پس چرا جلوی خداوندِ خالق همه چیزها که قابل مقایسه با شخصیت های دیگر نیست آرام و مؤدب نمی ایستی؟
هنوز که هنوز است، هنگام بستن نماز، گویی او را می بینم که مرا به حضور قلب در نماز می خواند...
(شهید محمدرضا ماندگاری)