اسانس مخصوص
به نام خدا
زنگ آخر بود. کلاس تاریخ. رضا از آقای محمّدی اجازه گرفته بود تا مستند از نیل تا فرات را پخش کند. حوصله نداشت. خسته بود. دیشب تا دیروقت با کامپیوتر بازی کرده بود. کلاس نیمه تاریک بود. سرش را روی میز گذاشت. چشمانش کم کم گرم شدند...
با نعره گوشخراش زنگ مدرسه از جا پرید. وسایلش را با عجله توی کیفش ریخت و راه افتاد. خانه شان دو کوچه پایین تر بود. در را باز کرد و همزمان نفس راحتی کشید. با خودش گفت: آخیش، بالاخره رسیدم. طبق معمول باز هم کسی خانه نبود. پدر که از دو سه روز پیش رفته بود مأموریّت. مادر نزدیک غروب از دفتر کارش برمی گشت و احمد، تا حدود دوساعت دیگر کلاسش توی دانشگاه تمام می شد.
همین طور که لباس هایش را عوض میکرد، کنترل را از روی مبل برداشت و تلویزیون را روشن کرد. زد شبکه یک.
چند مرد با لباس های خاکی و لبان خشکیده در میان رمل ها راه میرفتند. تا چشم کار می کرد، صحرای خشک و سوزان امتداد یافته بود. در دوردست شمایل تک درختی دیده می شد. با سرعت به آن سو رفتند. کنار تک درخت جز یک صندوق قدیمی چیز دیگری نبود. درش را باز کردند. میان یخ ها، چند بطری نوشابه بهشان چشمک می زد. فریاد شادی صحرانوردان گوشهایش را پر کرد... و بعد از آن صدایی در پس زمینه گفت: نوشابه های...
کانال را عوض کرد. چیزی نداشت. با ناراحتی تلویزیون را خاموش کرد و رفت به آشپزخانه. در یخچال را باز کرد. دلش نوشابه می خواست. نبود.
به اتاقش رفت. گوشی اش را از قفسه برداشت و روی تخت دراز کشید. فهرست مخاطبینش را جا به جا کرد. به احمد که رسید، متوقّف شد. پیامک زد: سر راه که می آیی، نوشابه هم بخر. خمیازه ای کشید و چشم هایش را بست...
توی یک ماشین نشسته بود. از تودوزی های چرمی و زیبایی اش معلوم بود که گران قیمت است. از پنجره به بیرون نگاه کرد. خیابان بزرگی بود. درخت ها به سرعت از کنارشان می گذشتند و ساختمان های بزرگ و مجلّل در دو سوی خیابان صف کشیده بودند. به جلو نگاه کرد. نشان طلایی رنگ و سه پر بنز روی کاپوت خودنمایی می کرد. پرسید کجا میرویم؟ راننده جوابی نداد. چند بار دیگر سؤالش را تکرار کرد و با سکوت مواجه شد. ولی وقتی چشمش به نوشیدنی ها و خوراکی های داخل یخچال کوچک ماشین افتاد، حواسش به کلّی پرت شد.
با یک ترمز آرام رو به روی ساختمانی بزرگ و سفید ایستادند. راننده پیاده شد و در را باز کرد. فرشی قرمز از بالای پلّه ها تا جلوی در ماشین پهن کرده بودند.
با تردید پیاده شد. مردی به استقبالش آمد. کت و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود. سلام کرد، خوش آمد گفت و اشاره کرد: به دنبالم بیا.
از پلّه ها بالا رفت. از در که گذشت، خود را در سرسرای بزرگی یافت. چلچراغ ها تالار را نور باران کرده بودند. راهنما به سمت راست پیچید و دری را باز کرد. راه پلّه ای نمایان شد و پایین رفت.
راه پلّه چندبار به چپ و راست پیچید . کم کم فضا عوض شد. دیوار طلایی رنگ و زیبای سرسرا جای خودش را به سنگ های زمخت و خاکستری رنگ داد. مشعل های روی دیوار کمک می کردند تا جلوی پایش را ببیند. بالاخره به انتها رسید. راهنما دری فلزی را گشود و ادامه داد. راهروی وسیعی در پیش رویش دید. شبیه زندان بود. اتاقک های کوچک در بسته، دو سوی راهرو را محاصره کرده بودند. راهنما به سویی حرکت کرد. روی بعضی از سنگها را خزه پوشانده بود. هر از چندگاهی با صدای شکافتن هوا،
نعره ای برمی خاست. گویا کسی را شلّاق می زدند. از میان درهای میله ای به درون سلولها نگاه می کرد و رد می شد. دخترکی خردسال در آغوش مادرش در کنج سلولی نشسته بود. در سلول بعدی، مردی با صورت خون آلود روی زمین افتاده بود. ترس وجودش را فراگرفته بود ولی جرئت ابراز نداشت. انگار زبانش بند آمده بود. کم کم سرو صدا بیشتر شد. در سلولی بزرگتر، چراغی از سقف آویزان بود. نوجوانی را به دیوار بسته بودند. پی در پی شلّاق می خورد و کسی فریاد می زد: می گویی یا بکشمت؟ کی به شما گفت به بولدوزرها سنگ بزنید؟
کم کم به آخر راهرو نزدیک شدند. در که باز شد، راهرویی دیگر را در مقابل خود دید. لوسترهای طلایی رنگ ذرّات نور را به رهگذران هدیه می کردند و عطری ملایم فضا را آکنده بود. گچ بری های رنگارنگ چشمش را گرفت. گویی از جهنّم به بهشت پای نهاده بود.
راهنما دری بزرگ و چوبی را گشود و او را به داخل دعوت کرد. افرادی دور تا دور اتاق بر روی مبل های خوش آب و رنگ نشسته بودند. در آن سوی اتاق، پشت میزی بزرگ، شخصی با لباس نظامی نشسته بود. پشت سرش نقشه ای بزرگ زده بودند. و مدال ها و ستاره های بیشماری روی لباسش به چشم می خورد. راهنما تعظیمی کرد و رفت. مرد با اشاره از او خواست تا درگوشه ای بنشیند.
روی میز بزرگ، ماکت کوچک چند تانک و یک کشتی بزرگ دیده میشد. پرچمی آبی و سفید روی میز توجّهش را جلب کرد. مطمئن بود که قبلاً جایی دیده است. هر چه فکر کرد فایده ای نداشت.
از پشت میزش بلند شد: سلام. خوش آمدید. من سرتیپ بنیامین هستم و خوشوقتم از این که در اینجا در خدمت شمایم...با میله ای که در دست داشت به نقطه ای روی نقشه اشاره کرد...
خوشبختانه با کمک های شما و همراهی ملکه، ما توانستیم این ناحیه را از چنگ دشمنانمان که قرن ها پیش آن را اشغال کرده بودند، درآوریم. امّا این آخر راه نیست و با کمک های شما در آینده از اینجا که رود نیل در مصر است تا فرات در عراق را خواهیم گرفت. سپس به چند نقطه دیگر هم اشاره کرد و گفت: البتّه این ها هم جزء اهداف ما هستند...
با تعجّب به نقشه نگاه کرد. نفهمید کدام کشورها را می گوید. کلّی حسرت خورد که چرا درس جغرافیا را جدّی نگرفته است؟. با صدای تشویق جمعیّت از فکر در آمد.
سرتیپ ادامه داد: به تالار پذیرایی بروید. دوباره در آنجا یکدیگر را می بینیم. راهنما در آستانه در ظاهر شد. پشت سرش به راه افتادند...
روی میزها پر بود از مرغ ها و برّه های بریان، ماهی های شکم پر و نان های طلایی...
شمعدان های هفت سر عجیبی روی هر میز گذاشته بودند. ستاره های پنج پر معرّق کاری شده در جای جای تالار حک شده بود.
سرتیپ وارد شد. در صدر مجلس نشست و تعارف زد: بفرمایید. نوش جان!
هنوز سمفونی برخورد قاشق های فلزی با بشقاب های بلور ادامه داشت، که خدمتکاری با میزی چرخدار وارد شد. پر بود از نوشابه هایی سرخ رنگ. جلوی هر نفر یکی گذاشت.
غذا که تمام شد، سرتیپ برخاست... این نوشابه ها با نوشابه های معمولی فرق می کند. مخصوص شما سفارش داده ام. حتماً امتحانش کنید. خوشتان می آید. طعم مورد
علاقه خودم است. طعم خون...
برچسب روی نوشابه را نگاه کرد. با خطّی ناآشنا چیزهایی رویش نوشته بود. کمی که دقّت کرد نوشته ای به زبان انگلیسی پیدا کرد. ریز بود. به چشم هایش فشار آورد...o...c...
هراسان از خواب بلند شد. قطرات عرق سردی از پیشانی اش جاری بود. احمد بود. سینا...سینا... کجایی؟...بیا...برایت نوشابه تگری خریده ام. از همانها که همیشه دوست داشتی...کوکاکولا...