شبی که کرکس ها به خانه مان آمدند...
به نام خدا
حدوداً دو ساعت از غروب گذشته است. مادر، چارقدی گلدار بر سر، عینک قهوه ای اش را زده است و بافتنی می بافد. و پدر از شدّت خستگی در گوشه ای از اتاق، زیر لحاف کرسی خوابش برده است.
از همین جا هم می توانم چین و چروک های پیشانی اش را بشمارم. خواهرکم، زینب، با عروسک پارچه ای اش بازی میکند. عروسکی که همین پارسال مادر با تکّه پارچه های اضافی برایش درست کرد.
صدای هوهوی باد لحظه ای قطع نمی شود. این طور که به نظر می آید طوفانی در راه است. در کنار کرسی نشسته ام. دفتر قرمزی که رنگ و رویش رفته را بر روی پاهایم باز کرده ام و مشغول نوشتن تکالیف فردایم هستم.
هر از چندگاه صدای غرّشی از دوردست برمی خیزد. به ناگاه در خانه را می کوبند. هر که هست خیلی عجله دارد. مادر اشاره ای می زند که پدرت را بیدار کن. پدر بلند می شود و با همان دشداشه راه راه قرمز و سفیدش دم در می رود. سر و صدایی از سوی حیاط می آید. صدای پدر بلند است. داد و بیداد می کند. نمی دانم با چه کسی دعوایش شده است. غرّشی از پشت خانه بلند می شود. پای پنجره خانه دو اتاقه مان می روم. یکباره دیوار سمت چپی حیاط فرو می ریزد.
نوری قرمز چشمم را می زند. کمی بعد سایه ی چند نفر را می بینم که پدر را به زور با خود به سویی می برند. دیوار اتاق کناریمان ترک می خورد. مادر جیغ می زند. زینب گریه می کند. زود به حیاط می رویم. چیزی نمی گذرد که آشیانه کوچک زیبایمان به تلی از خاک و چوب بدل می شود...
حالا چند سال از آن شب میگذرد و هنوز جای قنداق تفنگ صهیونیست ها بر بازوی مادر باقی مانده است. زینب حالا کمتر می خندد. روزها در کنار چادر سبز رنگ خاک گرفته مان در اردوگاه می نشیند و به دوردستها خیره می شود. مدّتی است که از پدر خبری نداریم. مادر می گوید کرکس ها او را با خود برده اند. گاهی به فکر فرو می روم. به یاد گذشته ها می افتم. به یاد بازی هایمان با سعید در میان باغ های زیتون. به یاد دست های پینه بسته پدر وقتی نوازشم می کرد. هیچ وقت آن شب را فراموش نمی کنم. شبی که کرکسها به خانه مان آمدند...
سال ها پیش، با حمایت روباه پیر، زقّوم هرتزل به بار نشست و میوه ناپاک اسرائیل را پدید آورد.
سال ها پیش، کرکس ها با شعار سرزمین بدون ملّت برای ملّتی بدون سرزمین، سرزمین ملّتی را به تاراج بردند که گویی از ساده ترین حقوق انسانی هم بهره ای نداشت.
و نه ملّتی باقی ماند و نه سرزمینی. آنان که باقی ماندند در زحمت و رنج، با امیدی نومید گذر عمر را به نظاره نشسته اند. عدّه ای رفتند. و آنان که ایستاده اند را می توانی در ژرفای خاک و یا در کنج دخمه دُژخیمان بیابی.
و امّا سرزمین...
سالها پیش، نسیم دست در دست شاخه های زیتون، سمفونی صلح را زمزمه می کرد. و چکاوکها نغمه ی آزادی را در کوی و دشت فریاد می کردند. سرزمینی که نگین سبز زیتونش در میان آتش صهیونیستی خاکستر شد. سرزمینی که در میان شهرک ها اسیر شده است.
ملّتِ بدون سرزمینی، سرزمینی را به چنگ آورد. و ملّتی ماند بدون سرزمین، با کوهی از درد و با داغی سوزان به اندازه تک تک کسانی که در تمام این سال ها به جرم زنده بودن، به مرگ مجازات شده اند.
آری. امروز سرزمین زیتون به آشیانه کرکس بدل شده است. کرکس ها خوب چاق شده اند. هستند کسانی که برایشان غذا می ریزند. واضح تر بگویم. هنوز هستند کسانی که با پول خود بر قدرت پنجه کرکس می افزایند تا بیشتر از پیش گلوی کودک فلسطینی را بفشارد.
و چه نیکوست هنگام خرید، در انتخاب میان کالاهای گوناگون، نگاه خسته و بی رمق کودکی فلسطینی را به یاد بیاوریم که چشمانش را به من و شما دوخته است. به پولی که در دست داریم. پولی که میتواند گلوله ای باشد در سینه ی یک جوان.
این آغاز راه نیست. ادامه نهضتی است که می کوشد اگر توان کمک به ملّتی مظلوم را ندارد، لااقل بیش از این بر رنج و دردشان دامن نزند.
این اراده ی یک ملّت است برای زمینگیر کردن کرکس هایی که مدّتهاست سایه شان بر سر سرزمین مان سنگینی میکند.
ملّتی به اندازه تمام آدم هایی که آدمکش ها را دوست ندارند. و سرزمینی به وسعت تمام جهان...