امتحان سخت
سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۰۷ ق.ظ
ماه رمضان بود. ساعت ده بود که علی از امتحان دانشگاه آمد.
خسته به نظر می رسید. گفت: می خواهم استراحت کنم. برای اذان ظهر بیدارم کنید تا به مسجد بروم.
اذان را که گفتند رفتم بیدارش کنم. در خواب عمیقی فرو رفته بود. و هنوز هم می شد خستگی را در صورتش دید. بیدارش نکردم.
چند لحظه بعد هراسان از خواب بلند شد. گفت: چرا بیدارم نکردی؟ نماز جماعت که شروع شده است.
گفتم تو خسته ای. امروز را استراحت کن. بعداً نمازت را بخوان.
گفت: نه خواهر. من به نماز عصر می رسم.
وضو گرفت و به طرف مسجد رفت...
(شهید سیّد علی آل شهیدی)
۹۳/۱۰/۲۳