ما سه نفر
دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ
سه نفر بودیم؛ من، علی و سیّدعلی. یکدیگر را مثل برادر دوست داشتیم.
کربلای پنج که تمام شد، خبری از علی نیامد. گفتند مفقودالاثر شده است.
تحمّل دوری اش برایم دشوار بود. دل و دماغ درس خواندن نداشتم.
سیّد که دلیلش را می دانست، بارها در مورد سهل انگاری ام در درس خواندن به من تذکّر داده بود.
یک روز که صحبتمان جدّی تر شده بود،گفت: بالاخره چاره ای نداریم... هروقت احساس می کنی حال درس خواندن را نداری، قرآن تلاوت کن.
(شهید سیّد علی آل شهیدی)
۹۳/۱۰/۲۹