صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «همکلاسی :: شهید محمدرضا ماندگاری» ثبت شده است

مدتی بود پایش درد می کرد. دکتر گفته بود رماتیسم دارد و قدغن کرده بود که آب به پایش بزند.

می خواستیم برویم سوریه، زیارت. گفت: من هم می آیم. آن قدر اصرار کرد که پدرش راضی شد.

در راه برگشت، از کنار دریا رد می شدیم. ماشین را زدند کنار و مردها رفتند آب تنی. دیدم دارد آماده می شود که برود توی آب.

گفتم: چشمم روشن. مگر آب برایت ضرر نداشت؟

همین طور که می دوید گفت: نگران نباش مادر. شفایم را از حضرت رقیّه (س) گرفتم.

چند سال بعدش جنگ شد. رفت جبهه. غوّاص بود که خبر شهادتش را آوردند.

هم رزمش می گفت گاهی 6 تا 7 ساعت توی آب بوده اند...

(شهید محمّدرضا ماندگاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۵
تسنیم

 زنگ تفریح بود. صدای اذان که از بلندگوهای مدرسه بلند شد، رفتیم برای وضو گرفتن.

تو نمازخانه بازار شوخی و شیطنت داغ بود.

 با چندتا از رفقا سر به سر بچه ها می گذاشتیم. از قلقلک دادن جلویی ها گرفته تا...!

کم کم امام جماعت اقامه رو تموم کرد و دستاش رو برد بالا که تکبیر بگه.

من هنوز تو نخ دور و بری هام بودم. وقتی به خودم آمدم که مکبر گفت: السلام علیکم و رحمۀالله و برکاته.

دم در نمازخانه، دستی از پشت به شانه ام خورد. برگشتم دیدم محمدرضاست.

گفت: اگر آیت الله خامنه ای الان اینجا باشن چه رفتاری می کنی؟

آیا ساکت و آرام نمی ایستی و جلوی او مؤدب نیستی؟

گفتم معلومه.

گفت: پس چرا جلوی خداوندِ خالق همه چیزها که قابل مقایسه با شخصیت های دیگر نیست آرام و مؤدب نمی ایستی؟

هنوز که هنوز است، هنگام بستن نماز، گویی او را می بینم که مرا به حضور قلب در نماز می خواند...

(شهید محمدرضا ماندگاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۹
تسنیم