صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

قرار شد از میان نهرها و باتلاق­ ها عبور کنیم. گروه به گروه به آب زده و با سرعت پیش می ­رفتند.

تا نصف زانوها در گل و تا نزدیک گردن در آب بودند. بعضی جاها پا گیر می ­کرد و راه رفتن بسیار سخت می­ شد. بالاخره از یک گذر عبور کرده و به محل دیگری رسیدیم. هوا به شدت سرد بود. کم کم احساس کردم پایم یا قلبم مرا از حرکت باز می­ دارد...عرصه برای من تنگ شد و دیگر احساس کردم که نمی­توانم خودم را بِکشَم...دلم خیلی به درد آمده بود و خدا می­داند که جز او کسی را نمی­ شناختم.

یا عماد من لا عماد له و یا غیاث من لا غیاث له...گویی تمام دردها را بر دلم ریخته بودند. با توسلی دوباره به آب زدم. خدا می­داند آن­ قدر برایم آسان شده بود که فکر می­کردم دارم پرواز می­ کنم.

خدایا شکرت.

فرازی از دفترچه خاطرات شخصی شهید علیرضا مهدوی عادلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۰
تسنیم