صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

همین چند روز پیش بود که وطن امروز، عکس «ولا حسین» را بر صفحه ی اول خود نقش کرد...تا یادآور داغی باشد که آل سعود بر دل مادران پریشان و صورتِ زیبای کودکانِ بی گناهِ یمنی نهاده است...

«اگر فکر می‌کنید قصد ما از نوشتن این شرح عکس، عذرخواهی از شما مخاطبان عزیز است، سخت در اشتباهید! و اگر در عصری به سر می‌بریم که هیچ چیز به اندازه تصاویر تکان‌دهنده، قادر به تکان دادن وجدان آدمی نیست، ما را بابت انتشار این عکس در صفحه نخست «وطن امروز» ملامت نکنید! دیری است سعودی‌ها حق این دخترک یمنی را با بمب و گلوله و سرب و درد و داغ کف دستش گذاشته‌اند. او اما با این همه غم و رنج، هیچ جایی در صفحه نخست رسانه‌های جهان ندارد. ما از عمد و البته در اینجا استثنائا خلاف قواعد مرسوم رسانه، تصویر این دختربچه را در صفحه نخست خود منتشر کردیم تا کودکان مظلوم یمنی بدانند که ازدیاد تاول‌های صورت‌شان نه باعث فراموشی‌‌شان می‌شود نه بهانه سانسور حقیقت. ما اگر نام خود را «روزنامه‌نگار متعهد» گذاشته‌ایم، لاجرم به تک‌تک زخم‌های این دخترک تعهد داریم. ای فرزند خردسال یمن! خوب می‌دانیم همدستی لات و عزی با بت‌های آخرالزمانی چه بلایی سر صورت زیبای تو آورده اما دیر نیست «ابراهیم» دوباره تبر بردارد. ای عقیق سرخ! نزد خدای خودت شاهد باش که ما تو را سانسور نکردیم. راستی، «ولا حسین»! چه اسم قشنگی داری. به خون خدا قسم، دنیایی «روضه» در اسم والای تو نهفته است!»

روزنامه وطن امروز - شماره  1600 -  پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۳
تسنیم

گویی تکرار تاریخ، خاصیت جدایی ناپذیر این روزهاست...این را از تکرار کربلا فهمیدم. دیروز حسین(ع) به سوی کربلا حرکت کرد... و همین دیروز، عصر بود که کاروان به همراه بانویی استوار و ستمدیده، به سوی شام ره سپرد... امروز، ابوالفضل العباس رفت تا مشکی از زلال آبی فرات پر کند، تا التیامی باشد بر ترک های لبان کوچک علی اصغر... و فردا، حرمله تیر سه شعبه را در کمان خواهد گذاشت...

این روزها تاریخ دارد تکرار می شود. این را از صدای ممتد زنگوله ی شتران فهمیده ام. صدایش همه جا را پر کرده است. می شنوی؟ اگر کمی دقت کنی، علم را در دست ماه بنی هاشم خواهی دید. کاروان رو به سوی کربلا دارد. گویی حسین زاده شده است تا کاروانی به راه بیاندازد،  در میانه ی راه، فتادگان را دست گیری کند و برساند به سر منزل مقصود. به کربلا...

اما این بار منزل اول کاروان فرق می کند. کاروان کربلای امسال به جای حجاز، از یمن شروع شده است...

این روزها تاریخ دارد تکرار می شود و من و تو، فارغ از هلهله ی قوم یزید، اینجا، در ایران امن مان، روزگار می گذرانیم.

خوابم می آید، شب از نیمه گذشته است، اما می دانم این خوابی که بر پلک هایم سنگینی می کند، ظلمت آخرالزمان است... در مکتب حسینی به بیداران مزد عطا می کنند. کاروان دارد می رود، برادرم! خواهرم! هشیار باش. مباد این بار نیز از قافله جا بمانیم.

این روزها، فهمیده ام نقشه ی جهان تغییر کرده است...در نقشه ی دیوار اتاقم، یمن در کربلاست و در عین حال، کربلا در یمن است... و روی نقشه به خط سرخ نوشته اند:

بآبی أنت و امی یا اباعبدالله.

خلاصه، این که، اگر پای پیمودن طریق در رکاب کاروان را نداریم، لااقل پوشش خبری عاشورا را از دست ندهیم...این جبهه نیرو می خواهد...کجایند افسران جوان جنگ نرم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۰۸
تسنیم

در خانه حسابی شلوغ شده بود. کلی هم پرده به دیوار زده بودند. پانزده تایی می­شد. پرده­ها را که خوب نگاه کردم، دیدم هر کدامش از طرف جایی است. از انجمن اسلامی و هلال احمر گرفته تا بسیج و باشگاه ورزش باستانی.

اخلاقش جوری بود که با همه می­جوشید. شهید که شد، خیلی­ها آمده بودند برای تبریک و تسلیت.

(شهید مجید دلبریان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۲
تسنیم

شب که به خانه آمد، خستگی توی نگاهش موج می­ زد. موقع شام چند لقمه بیشتر نخورد. رفت که بخوابد. نیمه شب بود. احساس کردم خانه سرد است. بلند شدم بخاری­ ها را بیشتر کنم. در اتاقش را که باز کردم، دیدم به جای تخت روی موکت دراز کشیده و رویش چیزی نیانداخته...

شده بود کار همیشگی ­اش. بعد از چندبار اصرار من و نپذیرفتن او فهمیدم دلیلش چیست. سعی می­ کرد تا جایی که می ­تواند به زندگی افراد محروم جامعه خو کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۷
تسنیم

آخرین باری که برای مرخصی آمده بود،

هنوز پایش به خانه نرسیده، گفت: می­ خواهم این دو روز را روزه بگیرم.

گفتم:چرا؟ گفت: چندماه پیش توی خط مقدم نتوانستم یکی دو روز از روزه­ هایم را بگیرم.

گفتم: مادرجان تو جبهه بوده­ ای، هنوز بدنت ضعیف است. بگذار بعداً.

اصرار کرد که باید روزه­ های قرض را بگیرد. صبح که برای صبحانه صدایش زدم، گفت: روزه­ ام.

بدون سحری روزه ­اش را گرفت... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۰
تسنیم