صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

نسیم موهایش را نوازش می کرد و می رفت تا غبار را از آسمان جمع کند. آسمانِ شهر. شهری در جایی از این کره خاکی. چه فرقی می کند اصلا؟

نسیم آرام موهایش را نوازش کرد. اما نتوانست جلوی شبنمی را بگیرد که ناگاه بر گونه های کوچکش غلتید. بهت زده بود از هیبتش. هیبت خاکستری و سیاه چیزی که به مرگ می مانست. صدا در گوشش می پیچید و با بوی دود و خاک مخلوط می شد. پدر هنوز نیامده بود. رفته بود آن جا. همان جایی که چند دقیقه پیش...

شهر را دود گرفته بود. اما نسیم، با امیدی روشن تر از خورشید، می وزید. سعی می کرد بوی باروت را از مشام کودک دور کند. در شهری که در جایی از این کره خاکی بود. شهری که گاهی نامش صنعا بود و گاه پاریس. یا بیروت و حلب. اسم ها چه اهمیتی دارند وقتی کودکی هست که در جایی از این دنیا، بوی عفریت مرگ را از نزدیک حس کرده است؟

نسیم هنوز هم می وزد. شمیمی عطرآگین به همراه دارد. یاد عطری افتادم که پارسال مادربزرگ از حرم برایم آورده بود. انگار می خواهد بگوید نزدیک شده است. واقعه را می گویم. همانی که رد گرد و خاک اسبش از دوردست پیداست. نظرت چیست به استقبالش از جا برخیزیم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۹
تسنیم

گرد و خاک بود که به هوا بر می خاست. و غباری غلیظ. بوی تند سوختن ِ پارچه... پرده ای از مروارید چشم هایش را می پوشاند... و می دید که تازیانه ها چگونه یکی پس از دیگری هوا را می شکافند...

به گمانم آن وقت، که با دستانی زخمی از خشونت ریسمان زیر لب ذکر می گفت، حال عمویش را خوب درک کرده است... آن جا که در میان کوچه، دست سنگین حرامی، هوا را شکافت... همین چند ماه پیش بود که هوای حرمت به سرم زد... حرمی بدون گنبد و روضه خوان. اما رفیع تر از همه ی برج های خادم الحرمین عبرانی در مکه و مدینه... مولا جان...می گویند امروز به شهادت رسیده ای... اما گمان من چیز دیگریست... شهادتت روزی بود که در میان آتش تب به عمه گفتی : علیکُّن بالفرار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۴
تسنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۳:۲۲
تسنیم