صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تحریم» ثبت شده است

به نام خدا

زنگ آخر بود. کلاس تاریخ. رضا از آقای محمّدی اجازه گرفته بود تا مستند از نیل تا فرات را پخش کند. حوصله نداشت. خسته بود. دیشب تا دیروقت با کامپیوتر بازی کرده بود. کلاس نیمه تاریک بود. سرش را روی میز گذاشت. چشمانش کم کم گرم شدند...

با نعره گوش­خراش زنگ مدرسه از جا پرید. وسایلش را با عجله توی کیفش ریخت و راه افتاد. خانه­­ شان دو کوچه پایین ­تر بود. در را باز کرد و همزمان نفس راحتی کشید. با خودش گفت: آخیش، بالاخره رسیدم. طبق معمول باز هم کسی خانه نبود. پدر که از دو سه روز پیش رفته بود مأموریّت. مادر نزدیک غروب از دفتر کارش برمی­ گشت و احمد، تا حدود دوساعت دیگر کلاسش توی دانشگاه تمام می­ شد.

همین طور که لباس­ هایش را عوض می­کرد، کنترل را از روی مبل برداشت و تلویزیون را روشن کرد. زد شبکه یک.

چند مرد با لباس­ های خاکی و لبان خشکیده در میان رمل­ ها راه می­رفتند. تا چشم کار می­ کرد، صحرای خشک و سوزان امتداد یافته بود. در دوردست شمایل تک درختی دیده می­­­ شد. با سرعت به آن سو رفتند. کنار تک درخت جز یک صندوق قدیمی چیز دیگری نبود. درش را باز کردند. میان یخ­ ها، چند بطری نوشابه بهشان چشمک می­ زد. فریاد شادی صحرانوردان گوشهایش را پر کرد... و بعد از آن صدایی در پس زمینه گفت: نوشابه­ های...

کانال را عوض کرد. چیزی نداشت. با ناراحتی تلویزیون را خاموش کرد و رفت به آشپزخانه. در یخچال را باز کرد. دلش نوشابه می­ خواست. نبود.

به اتاقش رفت. گوشی­ اش را از قفسه برداشت و روی تخت دراز کشید. فهرست مخاطبینش را جا به جا کرد. به احمد که رسید، متوقّف شد. پیامک زد: سر راه که می­ آیی، نوشابه هم بخر. خمیازه­ ای کشید و چشم­ هایش را بست...

توی یک ماشین نشسته بود. از تودوزی­ های چرمی و زیبایی­ اش معلوم بود که گران­ قیمت است. از پنجره به بیرون نگاه کرد. خیابان بزرگی بود. درخت­ ها به سرعت از کنارشان می­ گذشتند و ساختمان­ های بزرگ و مجلّل در دو سوی خیابان صف کشیده بودند. به جلو نگاه کرد. نشان طلایی رنگ و سه پر بنز روی کاپوت خودنمایی می­ کرد. پرسید کجا می­رویم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۴۲
تسنیم

  به نام خدا

حدوداً دو ساعت از غروب گذشته است. مادر، چارقدی گلدار بر سر، عینک قهوه­ ای­ اش را زده است و بافتنی می­ بافد. و پدر از شدّت خستگی در گوشه­ ای از اتاق، زیر لحاف کرسی خوابش برده است.

از همین جا هم می­ توانم چین و چروک­ های پیشانی­ اش را بشمارم. خواهرکم، زینب، با عروسک پارچه­ ای­ اش بازی می­کند. عروسکی که همین پارسال مادر با تکّه پارچه ­های اضافی برایش درست کرد.

صدای هوهوی باد لحظه­ ای قطع نمی­ شود. این طور که به نظر می­ آید طوفانی در راه است. در کنار کرسی نشسته­ ام. دفتر قرمزی که رنگ و رویش رفته را بر روی پاهایم باز کرده­ ام و مشغول نوشتن تکالیف فردایم هستم.

هر از چندگاه صدای غرّشی از دوردست برمی ­خیزد. به ناگاه در خانه را می­ کوبند. هر که هست خیلی عجله دارد. مادر اشاره­ ای می­ زند که پدرت را بیدار کن. پدر بلند می­ شود و با همان دشداشه راه راه قرمز و سفیدش دم در می­ رود. سر و صدایی از سوی حیاط می­ آید. صدای پدر بلند است. داد و بیداد می­ کند. نمی­ دانم با چه کسی دعوایش شده است. غرّشی از پشت خانه بلند می­ شود. پای پنجره خانه دو اتاقه­ مان می­ روم. یکباره دیوار سمت چپی حیاط فرو می­ ریزد.

نوری قرمز چشمم را می ­زند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۷
تسنیم