صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «همکلاسی» ثبت شده است

باسمه تعالی

با عرض معذرت از این که بیم داشتم این مسائل ناگفته بماند.

- نظرات شخصی همیشه ایجاد کننده اختلاف و درگیری است.

همیشه سعی در فدا کردن این نظرات در رابطه با جمع و ضوابط داشته باشید.

- حضور روحانی در انجمن بزرگ ترین تضمین شرعی حرکت است.

- مسئول انجمن باید کانون انعکاس و پذیرش عواطف برادران انجمن باشد و بهترین دلگرم کننده آن­ ها.

- دعای کمیل، سازنده ­ترین و عالی­ ترین بعد تشکیلاتی و اصیل انجمن است.

بخشی از نامه ­ی شهید علیرضا مهدوی عادلی به اعضای انجمن اسلامی دبیرستان شهید حکمت

برای دریافت تصویر با کیفیت، بر روی عکس نامه کلیک نمایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۰۶
تسنیم

قرار شد از میان نهرها و باتلاق­ ها عبور کنیم. گروه به گروه به آب زده و با سرعت پیش می ­رفتند.

تا نصف زانوها در گل و تا نزدیک گردن در آب بودند. بعضی جاها پا گیر می ­کرد و راه رفتن بسیار سخت می­ شد. بالاخره از یک گذر عبور کرده و به محل دیگری رسیدیم. هوا به شدت سرد بود. کم کم احساس کردم پایم یا قلبم مرا از حرکت باز می­ دارد...عرصه برای من تنگ شد و دیگر احساس کردم که نمی­توانم خودم را بِکشَم...دلم خیلی به درد آمده بود و خدا می­داند که جز او کسی را نمی­ شناختم.

یا عماد من لا عماد له و یا غیاث من لا غیاث له...گویی تمام دردها را بر دلم ریخته بودند. با توسلی دوباره به آب زدم. خدا می­داند آن­ قدر برایم آسان شده بود که فکر می­کردم دارم پرواز می­ کنم.

خدایا شکرت.

فرازی از دفترچه خاطرات شخصی شهید علیرضا مهدوی عادلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۰
تسنیم

در خانه حسابی شلوغ شده بود. کلی هم پرده به دیوار زده بودند. پانزده تایی می­شد. پرده­ها را که خوب نگاه کردم، دیدم هر کدامش از طرف جایی است. از انجمن اسلامی و هلال احمر گرفته تا بسیج و باشگاه ورزش باستانی.

اخلاقش جوری بود که با همه می­جوشید. شهید که شد، خیلی­ها آمده بودند برای تبریک و تسلیت.

(شهید مجید دلبریان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۲
تسنیم

شب که به خانه آمد، خستگی توی نگاهش موج می­ زد. موقع شام چند لقمه بیشتر نخورد. رفت که بخوابد. نیمه شب بود. احساس کردم خانه سرد است. بلند شدم بخاری­ ها را بیشتر کنم. در اتاقش را که باز کردم، دیدم به جای تخت روی موکت دراز کشیده و رویش چیزی نیانداخته...

شده بود کار همیشگی ­اش. بعد از چندبار اصرار من و نپذیرفتن او فهمیدم دلیلش چیست. سعی می­ کرد تا جایی که می ­تواند به زندگی افراد محروم جامعه خو کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۷
تسنیم

آخرین باری که برای مرخصی آمده بود،

هنوز پایش به خانه نرسیده، گفت: می­ خواهم این دو روز را روزه بگیرم.

گفتم:چرا؟ گفت: چندماه پیش توی خط مقدم نتوانستم یکی دو روز از روزه­ هایم را بگیرم.

گفتم: مادرجان تو جبهه بوده­ ای، هنوز بدنت ضعیف است. بگذار بعداً.

اصرار کرد که باید روزه­ های قرض را بگیرد. صبح که برای صبحانه صدایش زدم، گفت: روزه­ ام.

بدون سحری روزه ­اش را گرفت... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۰
تسنیم

با چند نفر از رفقا رفته بودیم اردو. شب بلند شدم آب بخورم. صدایی توجهم را جلب کرد. دیدم بهزاد دارد توی خواب می­ گوید: بفاطمة و أبیها و بعلها و بنیها...

روز بعد هرکار کردم دلیلش را نگفت.

بعد از شهادتش، توی یک جلسه فرمانده­ اش را دیدم. جواب سؤال قدیمی ­ام را گرفته بودم...

می­ گفت آخرین کلام بهزاد، یا زهرا(سلام الله علیها) بود...

(شهید بهزاد احدیان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۷
تسنیم

جبهه بودیم. داشتیم می­ رفتیم آموزش. کمی که گذشت، دیدم محمّدتقی همراهمان نیست. رفتم دنبالش.

کنار تانکر آب پیدایش کردم. داشت وضو می ­گرفت.

شده بود کار همیشگی­ اش. بدون وضو، آموزش نمی­ آمد.

(شهید سیّد محمد تقی مجتهدزاده)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۶
تسنیم

آمده بود دم در. می­ گفت:  چرا طفل معصوم را به زور می­ فرستیدش؟

گفتم: دست من نیست. خودش دوست دارد برود.

هنوز چهار سالش کامل نشده بود. صدای اذان که بلند می ­شد، وضو می­ گرفت و می­ رفت حسینیه، نماز جماعت.

(شهید سیّد محمّد تقی مجتهدزاده)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۲
تسنیم

مدتی بود پایش درد می کرد. دکتر گفته بود رماتیسم دارد و قدغن کرده بود که آب به پایش بزند.

می خواستیم برویم سوریه، زیارت. گفت: من هم می آیم. آن قدر اصرار کرد که پدرش راضی شد.

در راه برگشت، از کنار دریا رد می شدیم. ماشین را زدند کنار و مردها رفتند آب تنی. دیدم دارد آماده می شود که برود توی آب.

گفتم: چشمم روشن. مگر آب برایت ضرر نداشت؟

همین طور که می دوید گفت: نگران نباش مادر. شفایم را از حضرت رقیّه (س) گرفتم.

چند سال بعدش جنگ شد. رفت جبهه. غوّاص بود که خبر شهادتش را آوردند.

هم رزمش می گفت گاهی 6 تا 7 ساعت توی آب بوده اند...

(شهید محمّدرضا ماندگاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۵
تسنیم

ماه رمضان بود. بعد افطار با دوستانش به پارک می­ رفتند و تا سحر درس می­ خواندند.

کنکورش را که داد، ساکش را بست که برود جبهه. گفتم حداقل صبر کن تا نتایجت بیاید.

 گفت: قبولی در این کنکورها برایم آسان است. شما دعا کنید در امتحان الهی و توی دانشگاه انسان سازی قبول شوم. و رفت...

خبر رسید پزشکی قبول شده. منتظرش بودم تا این خبر خوش را به او بدهم...

آمد. ولی روی دوش مردم.

(شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۳
تسنیم