صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «همکلاسی :: شهید علی اکبر کفش کنان» ثبت شده است

ماه رمضان بود. بعد افطار با دوستانش به پارک می­ رفتند و تا سحر درس می­ خواندند.

کنکورش را که داد، ساکش را بست که برود جبهه. گفتم حداقل صبر کن تا نتایجت بیاید.

 گفت: قبولی در این کنکورها برایم آسان است. شما دعا کنید در امتحان الهی و توی دانشگاه انسان سازی قبول شوم. و رفت...

خبر رسید پزشکی قبول شده. منتظرش بودم تا این خبر خوش را به او بدهم...

آمد. ولی روی دوش مردم.

(شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۳
تسنیم

خدایا تو شاهدی که من هیچ­ گاه برای فرار از زیر بار مسئولیتی که در این برهه از زمان و مکان بر عهده­ ام نهاده­ شده است از تو تقاضای شهادت ننموده­ ام...خدایا با وجود این که هیچ­ گاه به طمع بهشت و به خاطر گریز از مسئولیت­ های محوله بر دوشم آرزوی شهادت ننموده ­ام، در هیچ زمانی نیز از تو نخواستم که مرا سالم و محفوظ نگهداری.

بلکه خدایا من همیشه راضی به رضای تو بوده­ ام و هر چه را تو مقدر کرده ­ای تقاضا نموده­ ام و فقط یک خواسته از تو داشته ام و آن این که خدایا مرا هماره در میدان­ های نبرد درونی و جهاد اکبر که جهاد در جهت تهذیب نفس می­ باشد پیروزم بداری.

فرازی از وصیّت نامه شهید علی اکبر کفش کنان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۵
تسنیم

نیمه شب بود. از خواب بلند شدم تا آب بخورم. دیدم چراغ اتاق علی اکبرهنوز روشن است.

رفتم به او بگویم بخوابد.

در اتاقش را که باز کردم دیدم روی میزش پر از کتاب­های مختلف است.

و خودش کمی آن طرف­ تر روی کتابی نیمه باز خوابش برده...

شهید که شد، ساکش را برایمان پس فرستادند. قدری سنگین بود. وقتی کنجکاوانه بازش کردم،

کتاب هایش به من لبخند زدند...

( شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۲
تسنیم

دم غروب بود. در زمین خاکی کنار خانه­ مان با بچّه ها فوتبال بازی می­ کردیم. صدایم زد. به سویش رفتم. بریده بریده گفت: مسجد ابوذر کجاست؟

جوان بود و جعبه شیری بر شانه­ اش. عرق از سر و رویش جاری بود.

با او به مسجد رفتم. پس از نماز، با شیر روزه­ مان را باز کردیم...دیگر اورا می­ شناختم. کار هر سالش بود. ماه رمضان به محله­ های پایین شهر می­ آمد و...

(شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۰
تسنیم