صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

خورشید تازه از خواب بیدار شده بود. هوا به خنکی می گرایید و نسیمی ملایم می وزید. ابرهای سیاه از دوردست ها به اینجا می نگریستند. اینجا قطعه ای از بهشت است. و همچون انگشتری است برای نگینی به زیبایی و درخشندگی شمس الشموس(علیه السلام).

کم کم جنب و جوش ها شروع شد. در گوشه ای از میدان، جرثقیلی مشغول نصب ماکت ماهواره بر سفیر فجر بود. و در گوشه ای دیگر نوجوانان و جوانانی را می دیدی که با شور و هیجان مشغول آماده شدن بودند. تا چند لحظه دیگر شروع می شد. اتّفاق را می گویم. اتّفاقی که مشت محکمی شد بر دهان شیاطین.

نسیم می وزید و همراه خودش بوی سر مست کننده تربت کربلا را به سوغاتی می آورد. و جمعیّت همچون آبی زلال در میانه ی رودی با صفا که می خروشد و از صخره ها باکش نیست، جاری شدند به سوی چشمه ی عشق.

 بهار از چشم هاشان می بارید. صلابت و غیرت ایرانی از طنین صداشان می جوشید. از میانسالی عصا به دست  تا آن کودکی را که سوار بر کالسکه ی کوچکش، آمده بود تا الفبای مقاومت را زمزمه کند،  می توانستی ببینی. و نوجوانانی که در گوشه و کنار مشغول پخش کردن پوسترها بین مردم بودند. 

واژه واژه شعار بود که از حنجره ها بر می خاست و بر سینه ی حرمله می نشست.

اگر از راه پیمایی 22 بهمن امسال بپرسی، خواهم گفت:

همه آمده بودند. همه آمده بودند تا بگویند لبیک یا امام...

این شما و این هم چند برش از لحظات بهاری امروز:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۰
تسنیم

سپیده صبح که بدمد، خورشید شاهد اتفاقی سترگ خواهد بود. اتفاقی به بزرگی یک ملّت.

ملتی که عاشق حسین (علیه السلام ) اند و عاشورا.

عاشورایی که درس جهاد و شهادت بود و تن ندادن به ذلّت تسلیم در برابر ابن زیادها. فردا که بشود، نسیم خواهد وزید.

از میان کوچه ها و خیابان ها خواهد گذشت. و خواهد دید موجی از جنس بهار را که هیچ چیز،

حتی تحریم ها، جلو دارش نیست. و نسیم شاهد خواهد بود، آن کودکی را که فردا دست در دست مادرش می آید تا الفبای مقاومت و آزادگی را زیر لب زمزمه کند.

فردا نسیم از سرزمینی خواهد گذشت که خاکش از جنس عشق است.

عشق به همان ضریح شش گوشه ای که زادگاه نسیم بود...

و فردا همه مان می آییم تا کسی غیرت ایرانی مسلمان را از یاد نبرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۰
تسنیم

دهه 80 را باید از سال ­هایی به حساب آورد که سیمرغ خوش آب و رنگ انقلاب شروع می­کند به اوج گرفتن در آسمان آبی پیشرفت.

می ­گوید در دهه فجر تلاش می­ کردیم تا بچّه­ ها تغییری جدی را در فضای مدرسه احساس کنند. تغییری که با تزیینات مدرسه شروع می ­شود، از نمایشگاه محصولات فرهنگی می­ گذرد و می­ رسد به مسابقه­ ی قوی­ترین دانش ­آموز مدرسه!

در اصطلاح انجمنی­ های آن زمان، قوی­ترین دانش­ آموز مدرسه کسی بوده که می­ توانسته کیسه­ های پر از شن را در چشم به هم زدنی از یک طرف مدرسه به طرف دیگر ببرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
تسنیم

دهه هشتاد عصر پیشرفت کشور در علم و صنعت و فراگیر شدن استفاده از دستاوردهای تکنولوژیست.

این سال­ ها برگزاری همایش و مسابقات جدید به جای جُنگ­های فرهنگی دهه 70، روی بورس است.

به طور مثال، یکی از سوژه ­های ما اعتراف کرد که دهه فجر، در سالن کامپیوتر مدرسه­ شان، جام مسابقات رایانه ­ای کانتر را برگزار می­ کرده است!

مسابقات موشک ­های آبی هم یکی دیگر از گزینه ­های روی میز بوده است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۴
تسنیم

دهه هفتاد هم مثل دهه شصت، امّا کمتر با تبعات جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می­ کرد. دورانی که معروف شد به سازندگی.

آن­ جور که ما فهمیدیم، آن زمان تنور کار فرهنگی خیلی داغ بوده و برنامه­ هایی مثل جُنگ­های فرهنگی، مسابقات ورزشی، تفریحی و فرهنگی یا حتّی مراسم دعای ندبه به مناسبت دهه فجر برگزار می ­شده است.

توی جُنگ­ های فرهنگی می­ توانستی هم از تئاتر و سرود و دکلمه گرفته تا دعوت کردن مهمان و راه انداختن برنامه خاطره گویی پیدا کنی.

می ­گفت: در دهه فجر چند هدف را می­ شود دنبال کرد:

یکی اجرای برنامه برای بچّه­ های مدرسه و انتقال مفاهیم به دانش­ آموزان و یکی تقویت توان بچّه ­های انجمنی برای انجام دادن کارها به صورت ستادی و تشکیلاتی.

از حال و هوای دهه فجر آن روزها در مدرسه پرسیدیم.­ گفت: حال و هوای مشهد در زمان نوروز را در نظر بگیرید. همه عادت کرده ­اند به این که مشهد در آستانه بهار شکل و شمایل متفاوتی به خود می­ گیرد. بچّه­ های مدرسه هم احساسی شبیه به این داشتند.

وقتی از خاطراتش پرس و جو می ­کنیم، شومیز بزرگ صد در هفتادی را مثال می ­زند که از یک ماه مانده به دهه فجر در دفتر انجمن اسلامی نصب می­ شده و تک تک کارها را که شاید بیشتر از 30 کار بوده را روی آن می­ نوشته ­اند و برای هرکدام یک مسئول مشخص می ­شده است.

می گوید مسئول کارها هم بیشتر کلاس اوّلی ­ها بوده ­اند. یعنی بچّه­ هایی که 4 تا 5 ماه به عنوان نیروی عادی در انجمن فعّالیّت کرده بودند، مسئولیّت کارها را در دهه فجر به عهده می ­گرفتند.

 و از این کار به عنوان یک روش محک زدن نیروها برای سال آینده یاد می ­کند.

توصیه ­اش هم به انجمنی­ های امسال این است که کیفیّت را فدای کمیّت نکنند و حداقل یک برنامه با کیفیّت و متفاوت در مدرسه ­شان اجرا کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۴
تسنیم

2 سال مسئول انجمن اسلامی دبیرستان شهید مطهری بود. الان هم در رشته معارف اسلامی و حقوق دانشگاه امام صادق(علیه السلام) مشغول ادامه تحصیل است.

سعید را می­ گویم. سعید فیض عارفی. و دهه فجر بهانه­ ای شد تا بنشینیم پای صحبت­ هایش.

*اوّل از همه بگو چه زمانی با انجمن اسلامی آشنا شدی؟

سال 88 بود. سوم راهنمایی بودم. مدیر مدرسه ما و خانواده­مان را با طرح راهنمایی آشنا کرد. خانواده با من مشورت کردند. من هم اوّلش تردید داشتم. گفتم درس دارم و از این جور بهانه­ ها. بعد رفتیم برای ثبت ­نام و رفتیم که رفتیم!

*این شروع فعّالیّت­های فرهنگیت بود؟

نه. از سوم ابتدایی تو شورای دانش آموزی بودم. تو راهنمایی هم از اوّل راهنمایی کار فرهنگی می ­کردیم.

امّا آغاز فعّالیّت­ های تشکیلاتی ما از سوم راهنمایی و انجمن اسلامی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۳
تسنیم

در خیابان جای سوزن انداختن نبود. تا چشم کار می ­کرد، سیاهی جمعیّت موج می ­زد. در گوشه و کنار، چشمانی کنجکاو از روزن نیمه باز پنجره ­ها اتّفاق پیرامون خود را می ­نگریستند. چیزی از عاشورا نگذشته بود. هنوز می­ شد نشان عزا را در پیراهن­ های مشکی و پارچه نوشته ­ها دید.

خون به چهره­ ها دویده بود و غرّش یا مرگ یا خمینی لحظه ­ای قطع نمی ­شد. سیّد را به جرم سخنرانی روز عاشورا، شبانه دستگیر کرده بودند.

کمی آن­ طرف­تر نیروهای پلیس سدی شده بودند بر راه مردم. فرمانده ­شان با اضطراب، بلندگو در دست، مردم را به آرامش دعوت می­ کرد. کمی بعد تیرهای سربی بر جان ابرها نشستند. و پس از لحظه ­ای درنگ، خون، لباس­ های پاره و سرب بر آسفالت داغ خیابان نقش بست...

15 خرداد 42 جرقّه­ای بود برای آغاز یک اتّفاق. اتّفاقی که همچون جوانه­ ای بالید و رشد کرد تا در روزهای سرد و زمستانی بهمن 57 به ثمر بنشیند.

آن روزها تقویم جا به جا شده بود. نوروز آمده بود وسط زمستان. می ­شد ردپای بهار را در چشم­ های مردم دید و شکوفه­ ها را بر لبانشان.

قطار انقلاب بعد از ایستگاه بهار از گردنه­ های زیادی عبور کرد. جنگ شد. تحریم شدیم. فتنه درست کردند. امّا هنوز هم مردم نوروز را دوست داشتند. نوروز که می ­رسید جشن می­ گرفتند و خاطرات آن روز­ها را زنده می­ کردند. هرکس به هرگونه ­ای که می­ توانست. و هنوز هم که هنوز است...

این شماره رفتیم به جستجوی چند نفر. افرادی که در سال­ های دبیرستان­شان قدر بهار را می ­دانستند و دهه فجر می­ گرفتند.

حاصل این جستجو دو چیز بود. خاطراتشان از کارهایی که آن سال­ها انجام می­ دادند. و یک سری ایده. ایده­ هایی برای تو. تویی که امسال می­ خواهی با دوستانت عطر شکوفه­ های زمستانی را در مدرسه ­تان پخش کنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۹
تسنیم

مدتی بود پایش درد می کرد. دکتر گفته بود رماتیسم دارد و قدغن کرده بود که آب به پایش بزند.

می خواستیم برویم سوریه، زیارت. گفت: من هم می آیم. آن قدر اصرار کرد که پدرش راضی شد.

در راه برگشت، از کنار دریا رد می شدیم. ماشین را زدند کنار و مردها رفتند آب تنی. دیدم دارد آماده می شود که برود توی آب.

گفتم: چشمم روشن. مگر آب برایت ضرر نداشت؟

همین طور که می دوید گفت: نگران نباش مادر. شفایم را از حضرت رقیّه (س) گرفتم.

چند سال بعدش جنگ شد. رفت جبهه. غوّاص بود که خبر شهادتش را آوردند.

هم رزمش می گفت گاهی 6 تا 7 ساعت توی آب بوده اند...

(شهید محمّدرضا ماندگاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۵
تسنیم

ماه رمضان بود. بعد افطار با دوستانش به پارک می­ رفتند و تا سحر درس می­ خواندند.

کنکورش را که داد، ساکش را بست که برود جبهه. گفتم حداقل صبر کن تا نتایجت بیاید.

 گفت: قبولی در این کنکورها برایم آسان است. شما دعا کنید در امتحان الهی و توی دانشگاه انسان سازی قبول شوم. و رفت...

خبر رسید پزشکی قبول شده. منتظرش بودم تا این خبر خوش را به او بدهم...

آمد. ولی روی دوش مردم.

(شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۳
تسنیم

 زنگ تفریح بود. صدای اذان که از بلندگوهای مدرسه بلند شد، رفتیم برای وضو گرفتن.

تو نمازخانه بازار شوخی و شیطنت داغ بود.

 با چندتا از رفقا سر به سر بچه ها می گذاشتیم. از قلقلک دادن جلویی ها گرفته تا...!

کم کم امام جماعت اقامه رو تموم کرد و دستاش رو برد بالا که تکبیر بگه.

من هنوز تو نخ دور و بری هام بودم. وقتی به خودم آمدم که مکبر گفت: السلام علیکم و رحمۀالله و برکاته.

دم در نمازخانه، دستی از پشت به شانه ام خورد. برگشتم دیدم محمدرضاست.

گفت: اگر آیت الله خامنه ای الان اینجا باشن چه رفتاری می کنی؟

آیا ساکت و آرام نمی ایستی و جلوی او مؤدب نیستی؟

گفتم معلومه.

گفت: پس چرا جلوی خداوندِ خالق همه چیزها که قابل مقایسه با شخصیت های دیگر نیست آرام و مؤدب نمی ایستی؟

هنوز که هنوز است، هنگام بستن نماز، گویی او را می بینم که مرا به حضور قلب در نماز می خواند...

(شهید محمدرضا ماندگاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۹
تسنیم