صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سرم را از پنجره آوردم بیرون. خورشید هنوز کامل درنیامده بود. ولی هوا آن قدر روشن بود که بشود دور و بر را نگاه کرد.

از میان کوهپایه ها رد می شدیم. هر از چندگاهی غزالی را می دیدم که به پشت تپه ها جست می زند و از تیررس نگاه دور می شود.

صدایش گوشم را پر کرده است. صدای قطار را می گویم.

روزهای متمادی است که در راهیم. و من اینجا، در کوپه، دارم کتابم را ورق می زنم. کتابی که روی جلدش نوشته شده است: زندگیِ من.

***

شب بود. پنجره را کمی باز کردم. نسیم خنکی از میان پنجره صورتم را نوازش می کرد. به ستاره ها نگاهی انداختم. ماه را امّا نتوانستم در آسمان پیدا کنم.

چشم هایم را آرام، طوری که خواب از سرم نپرد، روی هم گذاشتم و ...

صدایی ناآشنا از عمق خواب بیرونم کشید. شبیه ساییده شدن فلز با فلز. از صدای آشنای هر روز خبری نبود.

انگار قطار متوقف شده بود. هراسان از جایم بلند شدم. نکند برای قطار مشکلی پیش آمده است؟

صدای گرم مهمان دار که از بلندگو پخش می شد، آب سردی بود بر روی شعله های نگرانی ام.

"مسافران گرامی، جهت پاره ای تعمیرات و تامین سوخت، برای مدتی کوتاه در این ایستگاه توقف می کنیم."

وسایل اضافی ام را در کوپه گذاشتم. نسیم هنوز هم می وزید و با دستان کوچکش موهایم را بهم می ریخت. اطرافم را برانداز کردم. ایستگاه در قلب شهر جای داشت. هنوز تا آماده شدن قطار وقت باقی بود. رفتم تا دوری در شهر بزنم...

***

ماهی ها در میان زلال آبی حوض بازیگوشی می کردند و سایه های قرمزشان روی کاشی های لاجوردی کف حوض می افتاد. فوّاره کوچک به سان پدری، کودکِ آب را به هوا پرتاب می کرد و باز می گرفت.

خورشید پشت کوه های دوردست پنهان شده است و هوا رو به تاریکی می رود. و چیزی نمی گذرد که پرستوی سپید از فراز گلدسته خوش قد و قامت، پر می کشد تا بانگ اذان را در گوش ها زمزمه کند.

" اشهد ان لا اله الا الله " با عطر شمعدانی های لب حوض مخلوط می شود. احساس می کنم سبک شده ام.

شاید تقصیر طرّه های نقش بسته بر روی کاشی کاری هاست. آدم را در پیچ و خم خود تا عرش بالا می برد...

دستی جلویم دراز می شود و بشقابی که از خرما پر شده است. می گوید: روزه ات قبول.

به ایستگاه بر می گردم. قطار حالا آماده ی حرکت است.

می روم سر جای قبلی ام، کنار پنجره، می نشینم. گلدسته را می شود از دور دید. احساس می کنم چیزی را فراموش کرده ام. کیفم را می گردم. همه چیز سرجایش است. انگار امّا تکه ای از کاشی های صحن قلبم را کنار محراب جا گذاشته ام.

خاطرات در ذهنم جان می گیرند و مثل فیلمی از جلوی چشمم می گذرند.

لحظه های دمِ افطار. بوی نان سنگک گرم و پنیر تازه.

یا صدای دلنشین آن نوجوانی که هر روز در مسجد قرآن می خواند.

و مناجاتی که سحرگاه، از بلندگوهای مسجد پخش می شد...

یادش بخیر لیلة القدر. و من چه می دانم که لیلة القدر چیست. فقط می دانم که از هزار شهر بهتر است.

یادش بخیر حسِ بعد از قرآن به سر گرفتن. مثل بچه گنجشکی که تازه می خواهد پرواز کند. همان قدر معصوم. همان قدر سبک بال.

 

نوری شدید چشمم را می زند...غرشی از دوردست بر می خیزد. و قطرات باران یکی پس از دیگری زمین ایستگاه را می پوشانند.

قطار به راه می افتد و باران آبیست زلال که پشت سر مسافر می ریزند...

پنجره دلم مانند پنجره قطار، اشک آلود است. نگاهش می کنم. هنوز هم می توانم از میان قطره های باران، داخل دلم را ببینم...

روی کاشی های لاجوردی، کنار ترنج ها و طرّه ها، نوشته اند: وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ...

بغض کم کم بزرگ می شود. آن قدر که نمی توانم در گلویم نگاهش  دارم...کاش باز هم این ایستگاه را ببینیم...بدرود...خداحافظ ای شهر خدا...

 

سی اُم رمضان المبارک 1436  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۷:۳۰
تسنیم

نسیم از صحراها می گذرد، کوه ها را پشت سر می نهد و همچون پیکی، به پیش می تازد. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده است. ولی از همان جا هم می تواند زخم های چهره کودک را شماره کند. کودکی که در میان آغوش پدر، به خوابی عمیق فرو رفته است. خوابی که پایانش صلایی آسمانیست: بأی ذنبٍ قتلت...

به آسمان نگاه می کنم...این روزها خورشید چقدر مرا یاد گنبد می اندازد...گنبدی طلا فام، گنبدی که این روزها میان دو مثلث، اسارت را سپری می کند.

نسیم چهره های گرمازده را نوازش می کند و از میان مشت های گره کرده رد می شود... عطر نسیم برایم آشناست...یادش بخیر آن زمانی که آمده  بودیم به زیارتت، حسین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۰
تسنیم

می‌گفت شب قدر به جای مجلس و… نشسته بود نریشن روایت فتح را می‌نوشت.
گفتم: یک امشب رو ول کن بابا!

سرش را بلند کرد، نگاهی کرد و گفت:
مثل این که شما توجیه نیستید آقا!

سیّد شهیدان اهل قلم، شهید سیّد مرتضی آوینی

به نقل از بچّه های قلم  BGH.IR

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۱۸
تسنیم

باسمه تعالی

با عرض معذرت از این که بیم داشتم این مسائل ناگفته بماند.

- نظرات شخصی همیشه ایجاد کننده اختلاف و درگیری است.

همیشه سعی در فدا کردن این نظرات در رابطه با جمع و ضوابط داشته باشید.

- حضور روحانی در انجمن بزرگ ترین تضمین شرعی حرکت است.

- مسئول انجمن باید کانون انعکاس و پذیرش عواطف برادران انجمن باشد و بهترین دلگرم کننده آن­ ها.

- دعای کمیل، سازنده ­ترین و عالی­ ترین بعد تشکیلاتی و اصیل انجمن است.

بخشی از نامه ­ی شهید علیرضا مهدوی عادلی به اعضای انجمن اسلامی دبیرستان شهید حکمت

برای دریافت تصویر با کیفیت، بر روی عکس نامه کلیک نمایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۰۶
تسنیم

باران می بارید و چشم هایش همچون تنگی که دو ماهی سیاه را در خود جای داده.

باد می وزید و پریشان و غمگین خود را به در و دیوار می کوفت.

 زمین، نگران خورشید، چشم به هلال ماه دوخته بود. و خورشید، غرقه در دریای خون، در افق این دنیای خاکی، کم کم به منزل اوّل باز می گشت...

باران می بارید و از گوشه چشم های دختر بر بالین خورشید فرود می آمد. هیاهوی مرغابی ها لحظه ای قطع نمی شد.

و من اندیشناک که مبادا خورشید به سال های بعد از خود فکر کرده باشد...سالهایی که دخترش بر فراز تل، می بیند آن چه که چشم زمین و زمان را یارای دیدنش نیست...

نمی دانم زمین چگونه تحمل خواهد کرد فراق گام های علی (علیه السلام) را.

و خورشید چگونه تاب می آورد ندیدن روی خورشید را...

کم کم به معراج نزدیک می شود...

می رود تا ملحق شود به پیامبری که وصیتش را فراموش کردند . همسری که درمقابل چشمانش، رو به روی غیرت جوشانش، با سیلی و تازیانه...

خورشید دارد از میان مان پرواز می کند... اما از میان وصایایش هیچ وقت این را یادم نمی رود...

که می گفت:  خدا را! خدا را! درباره قرآن؛ مبادا دیگران در عمل کردن، بر شما پیشى گیرند...

شهادت خورشید عالم تاب آسمان ولایت، حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) تسلیت...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۵:۳۸
تسنیم