صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یقه ی کاپشنم را بالاتر میکشم. بخار از میان درزهای شال گردن مشکی ام عبور میکند و در هوای سوزناک شب پراکنده می شود. مثل صداها. که هر یک مانند سفیری از حنجره بلندگوها، بر گوش جان می نشیند.
دست ها بالا می روند و هر بازگشت، زنجیری می شود بر سینه ای و ضربه ای بر طبل. و نوایی محزون که می خواند: از راه دوری اومدم...
صدها صدا در هم می آمیزند و از پرده ی گوش راه خود را به اندرون وجود پیدا می کنند. سرما از میان تار و پود می گذرد و تا عمق تن خاکی را نشانه می رود. مثل تو. که هر لحظه ی نگاهت، به نهان ترین زوایای قلبم روشنی می بخشد. مثل آفتاب...و چه زیباست نام تو: شمس الشموس...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
تسنیم

کمان چوبی اش را از کنار طاقچه برداشت. وقتی داشت تیردان را بر شانه اش محکم می کرد، فروغلتیدن بی صدای مروارید ها را بر گونه اش ندید. آرام و بی صدا، کاسه ای از آب زلال را در یک دست و با دست دیگر، دامان مادر را محکم گرفته بود و به پدر نگاه می کرد.

پدر در آستانه ی در ایستاده بود. با آن قامت رعنایش. مادر یک جمله بیشتر نگفت: مراقب خودت باش، آرش! و رفت. انگار داشت دور شدن رویاهای کودکانه اش را تماشا می کرد. دخترک را می گویم. و اشک آبی بود زلال که بدرقه ی راهش شد.

از دشت گذشت. رسیده بود پای کوه. همانی که در عهدنامه از آن یاد کرده بودند. عهدنامه را نوشته بودند برای تعیین مرزها. مرز جایی بود که تیر بر زمین می نشیند. قله اش ابرها را شکافته بود. به آسمان نگاهی انداخت. و از صخره ها بالا رفت.

تیر را در چله ی کمان گذاشت. صدای خنده ای شیرین و کودکانه در خاطرش نقش بست. یاد شیرین زبانی هایش افتاد. چند ماهی می شد که شروع کرده بود به صحبت کردن. وقت نبود. ابرها روشن تر از همیشه به چشم می آمدند. زیر لب چیزی گفت و زه را کشید...

آرش رفته بود. انگار که روحش را در چله ی کمان گذاشته باشد. اکنون سال ها از آن ماجرا می گذرد. اما هنوز هم دخترکان کوچک قصه ی ما، شب هنگام پدر را خواب می بینند. جنس تیرها از آن زمان تا کنون تغییر کرده است. مرزها هم همین طور. اما گویی زمان نتوانسته است آرش را تغییر بدهد.

آرش، با کمانی در دست، در دل زمان سفر می کند. تا حافظ مرزها باشد. اما مردمان هر عصر او را با نامی می شناسند. بعضی ها به او چمران می گویند. عده ای هم او را شهریاری خطاب می کنند. و به راستی چه تفاوتی هست میان نام ها، وقتی هنوز کمانی هست که تیری از آن برای شکوه وطنی رها می شود؟ شکوهی که از عشق برآمده است. به خدا.

آرش باش. کمانت را آماده کن. تیرهایت را بردار. قله را می بینی؟ آن جا، جای من و توست...

پ.ن: هفته ی بسیج گرامی باد.

 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
تسنیم