باران می بارید و چشم هایش همچون تنگی که دو ماهی سیاه را در خود جای داده.
باد می وزید و پریشان و غمگین خود را به در و دیوار می کوفت.
زمین، نگران خورشید، چشم به هلال ماه دوخته بود. و خورشید، غرقه در دریای خون، در افق این دنیای خاکی، کم کم به منزل اوّل باز می گشت...
باران می بارید و از گوشه چشم های دختر بر بالین خورشید فرود می آمد. هیاهوی مرغابی ها لحظه ای قطع نمی شد.
و من اندیشناک که مبادا خورشید به سال های بعد از خود فکر کرده باشد...سالهایی که دخترش بر فراز تل، می بیند آن چه که چشم زمین و زمان را یارای دیدنش نیست...
نمی دانم زمین چگونه تحمل خواهد کرد فراق گام های علی (علیه السلام) را.
و خورشید چگونه تاب می آورد ندیدن روی خورشید را...
کم کم به معراج نزدیک می شود...
می رود تا ملحق شود به پیامبری که وصیتش را فراموش کردند . همسری که درمقابل چشمانش، رو به روی غیرت جوشانش، با سیلی و تازیانه...
خورشید دارد از میان مان پرواز می کند... اما از میان وصایایش هیچ وقت این را یادم نمی رود...
که می گفت: خدا را! خدا را! درباره قرآن؛ مبادا دیگران در عمل کردن، بر شما پیشى گیرند...
شهادت خورشید عالم تاب آسمان ولایت، حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) تسلیت...