بهار شد. درختان تن پوش سبز بر تن کردند و شاپرک ها در میان گل ها رقصیدند و شکوفه ها به آسمان لبخند زدند. کم کم آفتاب قوّت گرفت. تابستان از راه رسید. و یاقوت ها از زیر سایه ی درختان گیلاس، محو تلألؤ رنگارنگ جویی شدند که از کنار درخت می گذشت. کم کم نسیم جای خود را به باد داد. نقّاش طبیعت، رنگ طلایی را از کیفش درآورد و با حوصله تک تک برگ ها را رنگ کرد.
هوا سرد شد و خورشید آخرین رمق هایش را در تیری از جنس آفتاب به زمین فرستاد. باران بارید. و باز هم بوی خاک نم خورده مشام را پر کرد. پاییز هم کم کم داشت می رفت.
زمستان با کوله باری پر از برف، رسید. و درختان زیر انبوهی از سپیدی به خواب رفتند. باد هوهو کنان خود را به شیشه کوبید و هیزم ها ترق ترق در اجاق کوچک کنار اتاق سوختند. تقویم را نگاه کردم. چند قدم بیشتر به بهار نمانده است.
دیشب که داشتم به خانه بر می گشتم، هوا ابری بود. و قطرات ریز باران شیشه را می پوشاندند. در چهارراه، پشت چراغ قرمز، پسرکی گل به دست، چند تقّه به شیشه زد. یک دسته گل از او خریدم. عطر گل نرگس مشامم را پر کرد. از میان حفره های بدنم گذشت و در رگ هایم جاری شد.
ماشین را زدم کنار. باران حالا شدّت گرفته بود. پیاده شدم. به کاپوت تکیه دادم و گذاشتم باران با مرواریدهای چشمانم یکی شود.
یادم افتاد از زمانی که به امید دیدن تو سوار قطار شدیم. قطار انقلاب را می گویم. از گردنه ها گذشتیم. تحریم ها را تحمّل کردیم. با ما جنگیدند و ما دفاع کردیم. فتنه ها را پشت سر گذاشتیم. پس تو در کدامین ایستگاهی؟
یادم آمد از سالی که رفته بودیم کوه. از آبشارها و رودها و چشمه ها. از بلبل ها و خوشه های زرد گندم یادم آمد که از گلسنگ پرسیدم پس امام ما کجاست؟
می دانی چه گفت؟ گفت: در کنار شماست. مگر نمی شنوی که آبشار در جنبش و چشمه در جوشش، او را می ستایند و به خاطر حضور اوست که بلبل هزاران نغمه ی عاشقانه می سراید؟
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: راستی بی چاره ها! شما که چشم دیدن و گوش شنیدن ندارید. آیینه ی قلبتان را زنگار گرفته است...
آقاجان! دیشب فهمیدم فصل، فصل گل نرگس است. آقاجان! دیشب عطر تو را از گل نرگس استشمام کردم. آقاجان! یک سال دیگر هم دارد می گذرد. بهار نزدیک است. نمی آیی؟