صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ ۚ أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ 

یقیناً وعده گاهشان (براى دچار شدن به عذاب) صبح (فردا) است، آیا صبح نزدیک نیست ؟

سپیده دم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۲
تسنیم

بسم الله

شلوغ شده است حسابی! چپ، راست را می ­زند و راست، چپ را! بعضی­ ها هم که یادشان افتاده آب گل آلود است، وسایل شان را برداشته­ اند و آمده­ اند ماهیگیری!

این وسط، شاید دانشجو بودن یکی از چیزهایی است که نباید یادمان برود. دانشجو موجودی است باهوش! (تعریف از خود نباشد ها!) و می­ فهمد دارد چه کار می­ کند. یعنی حواسش هست احساسی تصمیم نگیرد. آن هم برای اتفاق­ های مهم زندگی ­اش. مثلاً برای ازدواج، انتخاب واحد. یا حتی همین انتخاباتِ خودمان!

این جور شد که گفتیم دورهمی ببینیم نماینده ­ی خوب و با حال (یا همان اصلحِ خودمان!) چه ویژگی­ هایی می ­تواند داشته باشد.

 کاری از مجید خسرو انجم

1.    رستم باشد!

نه آقاجان! یک لحظه صبر کن. منظورم اسمش نبود که! خودمانیم. عجب پهلوانی بود این رستم. افراسیاب را خوب می­شناخت. دیو سفید را هم. حتی شده از هفت خوان رد می­شد برای شکست دادنش. نماینده هم باید این­جور باشد. حواسش باشد یک وقت خنده خنده و شوخی شوخی نرود توی بغل دشمن!

 

2.    مجید باشد!

می­گفت یک کاری را انجام داده بود برایمان. مربوط می­شد به تولید صفحه­ی سوخت. انرژی هسته­ای. تنها کسی بود توی ایران که می­توانست. هر چی می­خواست باید می­دادیم بهش. هیچی نگرفت. کار می­کرد. برای وطنش. برای خدا. شهید مجید شهریاری را که می­شناسی لابد؟

متخصص باشد در کارش. و البته حواسش به خدا، دین و این­جور چیزها هم باشد. مهم است. خیلی.

 

 

3.     رجایی باشد!

داشتم خاطراتش را ورق می­زدم. یک آدم باحال. یک رئیس جمهورِ خاکی. از همان­ها که دوست داری یک گوشه بنشینی و نگاهشان کنی. حواسش بود. به آن­هایی که محروم مانده بودند. مستضعف. مردم روستاها. یک رئیس جمهور و یک زندگی ساده.

نماینده این­جور باشد بهتر نیست؟ هوای همان­هایی را داشته باشد که نیاز دارند به کمکش؟

 

4.    پوریا باشد!

زورش زیاد بود. یک بدن ورزیده. امّا همه­اش همین نبود. جوانمرد. الکی که به او نمی­گفتند پهلوان پوریای ولی! احترام داشت بین مردم. هم پهلوان بود. هم شجاع. جای جایش که می­رسید، پای حق می­ایستاد. سفت. تا آخرش. نه این که کوتاه بیاید، بترسد یک وقت.

 

5.    بهشتی باشد!

اصولاً نماینده باید آدم مؤمنی باشد. خدا و پیغمبر سرش بشود. این­جور آدمی بهشت هم می­رود طبیعتاً. گفتم بهشتی، یاد بهشتی افتادم! کتاب خاطرات. سال­های اوّل انقلاب. سرخ شده بود. برافروخته. قانون را گذاشته بودند زیر پا.

چه­قدر خوب است نماینده­مان بهشتی باشد. حساس باشد. روی قانون. بخصوص از نوع اساسی اش! حتی این هم کافی نیست به نظرم. دلش هم بسوزد. برای نظام. برای ملّت. یک وقتی نشود که یادش برود برای چی پدرانمان انقلاب کرده­اند؟


6.    روح الله باشد

یک نفر. همانی که سال 42 تبعید شد. سال 57 اما یک نفر نبود. شده بود یک انقلاب. می­خواستم بگویم نماینده باید خمینی باشد. انقلابی. نترس. از جنس همانی که این همه سال ایستاده بود. تمام قد. جلوی این همه ظلم. همه­ی کشورهایی که بدشان نمی­آمد ما، بشویم مالِ آن­ها.

نماینده باید ریشه داشته باشد! یادش نرود از کجا آمده­ایم. 37 سال. مراقب کشتی باشد. که از مسیرمان دور نشویم.

 

7.    نماینده باید ... باشد!

خیلی چیزهای دیگر مانده هنوز. این قسمت را هم تو بگو!

پی نوشت: به هر کسی که رأی می­دهیم. با هر نگاه و سلیقه­ای. فراموش نکنیم. همانی که آرش را کشاند بالای دماوند. یا یک نوجوان 13 ساله را. زیر تانک.


یک وطن. کشوری که قلبش می­تپد. برای خدا. رأی که می­دهیم، حواسمان باشد. هم به دشمن. هم به آینده­­ی گربه­ی دوست­داشتنی­مان. جمهوری اسلامی ایران.


#وطنم_ای_شکوه_پا_بر_جای

#سرزمینی_که_نگاش_به_آسمونه_و_حسابش_از_زمین_جداست


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۴
تسنیم

یقه ی کاپشنم را بالاتر میکشم. بخار از میان درزهای شال گردن مشکی ام عبور میکند و در هوای سوزناک شب پراکنده می شود. مثل صداها. که هر یک مانند سفیری از حنجره بلندگوها، بر گوش جان می نشیند.
دست ها بالا می روند و هر بازگشت، زنجیری می شود بر سینه ای و ضربه ای بر طبل. و نوایی محزون که می خواند: از راه دوری اومدم...
صدها صدا در هم می آمیزند و از پرده ی گوش راه خود را به اندرون وجود پیدا می کنند. سرما از میان تار و پود می گذرد و تا عمق تن خاکی را نشانه می رود. مثل تو. که هر لحظه ی نگاهت، به نهان ترین زوایای قلبم روشنی می بخشد. مثل آفتاب...و چه زیباست نام تو: شمس الشموس...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
تسنیم

کمان چوبی اش را از کنار طاقچه برداشت. وقتی داشت تیردان را بر شانه اش محکم می کرد، فروغلتیدن بی صدای مروارید ها را بر گونه اش ندید. آرام و بی صدا، کاسه ای از آب زلال را در یک دست و با دست دیگر، دامان مادر را محکم گرفته بود و به پدر نگاه می کرد.

پدر در آستانه ی در ایستاده بود. با آن قامت رعنایش. مادر یک جمله بیشتر نگفت: مراقب خودت باش، آرش! و رفت. انگار داشت دور شدن رویاهای کودکانه اش را تماشا می کرد. دخترک را می گویم. و اشک آبی بود زلال که بدرقه ی راهش شد.

از دشت گذشت. رسیده بود پای کوه. همانی که در عهدنامه از آن یاد کرده بودند. عهدنامه را نوشته بودند برای تعیین مرزها. مرز جایی بود که تیر بر زمین می نشیند. قله اش ابرها را شکافته بود. به آسمان نگاهی انداخت. و از صخره ها بالا رفت.

تیر را در چله ی کمان گذاشت. صدای خنده ای شیرین و کودکانه در خاطرش نقش بست. یاد شیرین زبانی هایش افتاد. چند ماهی می شد که شروع کرده بود به صحبت کردن. وقت نبود. ابرها روشن تر از همیشه به چشم می آمدند. زیر لب چیزی گفت و زه را کشید...

آرش رفته بود. انگار که روحش را در چله ی کمان گذاشته باشد. اکنون سال ها از آن ماجرا می گذرد. اما هنوز هم دخترکان کوچک قصه ی ما، شب هنگام پدر را خواب می بینند. جنس تیرها از آن زمان تا کنون تغییر کرده است. مرزها هم همین طور. اما گویی زمان نتوانسته است آرش را تغییر بدهد.

آرش، با کمانی در دست، در دل زمان سفر می کند. تا حافظ مرزها باشد. اما مردمان هر عصر او را با نامی می شناسند. بعضی ها به او چمران می گویند. عده ای هم او را شهریاری خطاب می کنند. و به راستی چه تفاوتی هست میان نام ها، وقتی هنوز کمانی هست که تیری از آن برای شکوه وطنی رها می شود؟ شکوهی که از عشق برآمده است. به خدا.

آرش باش. کمانت را آماده کن. تیرهایت را بردار. قله را می بینی؟ آن جا، جای من و توست...

پ.ن: هفته ی بسیج گرامی باد.

 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
تسنیم

نسیم موهایش را نوازش می کرد و می رفت تا غبار را از آسمان جمع کند. آسمانِ شهر. شهری در جایی از این کره خاکی. چه فرقی می کند اصلا؟

نسیم آرام موهایش را نوازش کرد. اما نتوانست جلوی شبنمی را بگیرد که ناگاه بر گونه های کوچکش غلتید. بهت زده بود از هیبتش. هیبت خاکستری و سیاه چیزی که به مرگ می مانست. صدا در گوشش می پیچید و با بوی دود و خاک مخلوط می شد. پدر هنوز نیامده بود. رفته بود آن جا. همان جایی که چند دقیقه پیش...

شهر را دود گرفته بود. اما نسیم، با امیدی روشن تر از خورشید، می وزید. سعی می کرد بوی باروت را از مشام کودک دور کند. در شهری که در جایی از این کره خاکی بود. شهری که گاهی نامش صنعا بود و گاه پاریس. یا بیروت و حلب. اسم ها چه اهمیتی دارند وقتی کودکی هست که در جایی از این دنیا، بوی عفریت مرگ را از نزدیک حس کرده است؟

نسیم هنوز هم می وزد. شمیمی عطرآگین به همراه دارد. یاد عطری افتادم که پارسال مادربزرگ از حرم برایم آورده بود. انگار می خواهد بگوید نزدیک شده است. واقعه را می گویم. همانی که رد گرد و خاک اسبش از دوردست پیداست. نظرت چیست به استقبالش از جا برخیزیم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۹
تسنیم

گرد و خاک بود که به هوا بر می خاست. و غباری غلیظ. بوی تند سوختن ِ پارچه... پرده ای از مروارید چشم هایش را می پوشاند... و می دید که تازیانه ها چگونه یکی پس از دیگری هوا را می شکافند...

به گمانم آن وقت، که با دستانی زخمی از خشونت ریسمان زیر لب ذکر می گفت، حال عمویش را خوب درک کرده است... آن جا که در میان کوچه، دست سنگین حرامی، هوا را شکافت... همین چند ماه پیش بود که هوای حرمت به سرم زد... حرمی بدون گنبد و روضه خوان. اما رفیع تر از همه ی برج های خادم الحرمین عبرانی در مکه و مدینه... مولا جان...می گویند امروز به شهادت رسیده ای... اما گمان من چیز دیگریست... شهادتت روزی بود که در میان آتش تب به عمه گفتی : علیکُّن بالفرار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۴
تسنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۳:۲۲
تسنیم

روی تخت دراز می کشم. چشمانم را  می بندم. و سعی می کنم  گرمی لبانت را بر گونه هایم احساس کنم، آن وقتی که مرا بوسیدی، ساکت را بر دوش گرفتی و در پس پرده های مرواریدگون چشمانم، در میان پیچ و خم کوچه،   از نگاهم دور شدی.

بعد از آن روز، تقویم کوچکم، همانی که در عید امسال به من هدیه کرده بودی، همدم تنهایی هر شبم شده بود. و با چه ذوق و شوقی، روزها را پس از دیگری خط می زدم تا سفرت به آخر برسد و زودتر بیایی.

خاله، شب ها را پیش من می ماند. و من هر شب، همراه با ستاره ها، به داستان هایش از حج و مکه گوش می دادم. می گفت تو و مامان رفته اید میهمانی. می گفت رفته اید خانه ی خدا. و من بارها آرزو کردم کاش چندسال بزرگتر بودم و همراهت می آمدم.

این حس عجیب رهایم نمی کند. از وقتی اسمت را در زیرنویس شبکه ی خبر دیده ام، انگار چیزی راه گلویم را بسته است. کارم شده است گرفتن شماره ی مامان: مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد...

بابا! آن وقت که عطر یاس پیراهنت را، وقتی هنگام خداحافظی بغلم کرده بودی، می بوییدم، هرگز از خاطرم نگذشته بود که ممکن است این آخرین باری باشد که گرمی نوازش دستانت را بر صورتم احساس می کنم.

بابا! خاله می گفت عید قربان که بیاید، حج تمام می شود. امّا فکر نمی کردم از میهمانی خدا، مستقیم بروی پیش خودِ خدا.

بابا! دلم برایت تنگ می شود. کاش می شد یکبار دیگر مرا ببوسی...

بابا! حجّت قبول...

 

به یاد آنانی که در سفر حج امسال، به فیض دیدار یار نائل شدند...

«و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۲:۵۴
تسنیم

سرم را از پنجره آوردم بیرون. خورشید هنوز کامل درنیامده بود. ولی هوا آن قدر روشن بود که بشود دور و بر را نگاه کرد.

از میان کوهپایه ها رد می شدیم. هر از چندگاهی غزالی را می دیدم که به پشت تپه ها جست می زند و از تیررس نگاه دور می شود.

صدایش گوشم را پر کرده است. صدای قطار را می گویم.

روزهای متمادی است که در راهیم. و من اینجا، در کوپه، دارم کتابم را ورق می زنم. کتابی که روی جلدش نوشته شده است: زندگیِ من.

***

شب بود. پنجره را کمی باز کردم. نسیم خنکی از میان پنجره صورتم را نوازش می کرد. به ستاره ها نگاهی انداختم. ماه را امّا نتوانستم در آسمان پیدا کنم.

چشم هایم را آرام، طوری که خواب از سرم نپرد، روی هم گذاشتم و ...

صدایی ناآشنا از عمق خواب بیرونم کشید. شبیه ساییده شدن فلز با فلز. از صدای آشنای هر روز خبری نبود.

انگار قطار متوقف شده بود. هراسان از جایم بلند شدم. نکند برای قطار مشکلی پیش آمده است؟

صدای گرم مهمان دار که از بلندگو پخش می شد، آب سردی بود بر روی شعله های نگرانی ام.

"مسافران گرامی، جهت پاره ای تعمیرات و تامین سوخت، برای مدتی کوتاه در این ایستگاه توقف می کنیم."

وسایل اضافی ام را در کوپه گذاشتم. نسیم هنوز هم می وزید و با دستان کوچکش موهایم را بهم می ریخت. اطرافم را برانداز کردم. ایستگاه در قلب شهر جای داشت. هنوز تا آماده شدن قطار وقت باقی بود. رفتم تا دوری در شهر بزنم...

***

ماهی ها در میان زلال آبی حوض بازیگوشی می کردند و سایه های قرمزشان روی کاشی های لاجوردی کف حوض می افتاد. فوّاره کوچک به سان پدری، کودکِ آب را به هوا پرتاب می کرد و باز می گرفت.

خورشید پشت کوه های دوردست پنهان شده است و هوا رو به تاریکی می رود. و چیزی نمی گذرد که پرستوی سپید از فراز گلدسته خوش قد و قامت، پر می کشد تا بانگ اذان را در گوش ها زمزمه کند.

" اشهد ان لا اله الا الله " با عطر شمعدانی های لب حوض مخلوط می شود. احساس می کنم سبک شده ام.

شاید تقصیر طرّه های نقش بسته بر روی کاشی کاری هاست. آدم را در پیچ و خم خود تا عرش بالا می برد...

دستی جلویم دراز می شود و بشقابی که از خرما پر شده است. می گوید: روزه ات قبول.

به ایستگاه بر می گردم. قطار حالا آماده ی حرکت است.

می روم سر جای قبلی ام، کنار پنجره، می نشینم. گلدسته را می شود از دور دید. احساس می کنم چیزی را فراموش کرده ام. کیفم را می گردم. همه چیز سرجایش است. انگار امّا تکه ای از کاشی های صحن قلبم را کنار محراب جا گذاشته ام.

خاطرات در ذهنم جان می گیرند و مثل فیلمی از جلوی چشمم می گذرند.

لحظه های دمِ افطار. بوی نان سنگک گرم و پنیر تازه.

یا صدای دلنشین آن نوجوانی که هر روز در مسجد قرآن می خواند.

و مناجاتی که سحرگاه، از بلندگوهای مسجد پخش می شد...

یادش بخیر لیلة القدر. و من چه می دانم که لیلة القدر چیست. فقط می دانم که از هزار شهر بهتر است.

یادش بخیر حسِ بعد از قرآن به سر گرفتن. مثل بچه گنجشکی که تازه می خواهد پرواز کند. همان قدر معصوم. همان قدر سبک بال.

 

نوری شدید چشمم را می زند...غرشی از دوردست بر می خیزد. و قطرات باران یکی پس از دیگری زمین ایستگاه را می پوشانند.

قطار به راه می افتد و باران آبیست زلال که پشت سر مسافر می ریزند...

پنجره دلم مانند پنجره قطار، اشک آلود است. نگاهش می کنم. هنوز هم می توانم از میان قطره های باران، داخل دلم را ببینم...

روی کاشی های لاجوردی، کنار ترنج ها و طرّه ها، نوشته اند: وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ...

بغض کم کم بزرگ می شود. آن قدر که نمی توانم در گلویم نگاهش  دارم...کاش باز هم این ایستگاه را ببینیم...بدرود...خداحافظ ای شهر خدا...

 

سی اُم رمضان المبارک 1436  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۷:۳۰
تسنیم

نسیم از صحراها می گذرد، کوه ها را پشت سر می نهد و همچون پیکی، به پیش می تازد. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده است. ولی از همان جا هم می تواند زخم های چهره کودک را شماره کند. کودکی که در میان آغوش پدر، به خوابی عمیق فرو رفته است. خوابی که پایانش صلایی آسمانیست: بأی ذنبٍ قتلت...

به آسمان نگاه می کنم...این روزها خورشید چقدر مرا یاد گنبد می اندازد...گنبدی طلا فام، گنبدی که این روزها میان دو مثلث، اسارت را سپری می کند.

نسیم چهره های گرمازده را نوازش می کند و از میان مشت های گره کرده رد می شود... عطر نسیم برایم آشناست...یادش بخیر آن زمانی که آمده  بودیم به زیارتت، حسین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۰
تسنیم

می‌گفت شب قدر به جای مجلس و… نشسته بود نریشن روایت فتح را می‌نوشت.
گفتم: یک امشب رو ول کن بابا!

سرش را بلند کرد، نگاهی کرد و گفت:
مثل این که شما توجیه نیستید آقا!

سیّد شهیدان اهل قلم، شهید سیّد مرتضی آوینی

به نقل از بچّه های قلم  BGH.IR

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۱۸
تسنیم