در خیابان جای سوزن انداختن نبود. تا چشم کار می کرد، سیاهی جمعیّت موج می زد. در گوشه و کنار، چشمانی کنجکاو از روزن نیمه باز پنجره ها اتّفاق پیرامون خود را می نگریستند. چیزی از عاشورا نگذشته بود. هنوز می شد نشان عزا را در پیراهن های مشکی و پارچه نوشته ها دید.
خون به چهره ها دویده بود و غرّش یا مرگ یا خمینی لحظه ای قطع نمی شد. سیّد را به جرم سخنرانی روز عاشورا، شبانه دستگیر کرده بودند.
کمی آن طرفتر نیروهای پلیس سدی شده بودند بر راه مردم. فرمانده شان با اضطراب، بلندگو در دست، مردم را به آرامش دعوت می کرد. کمی بعد تیرهای سربی بر جان ابرها نشستند. و پس از لحظه ای درنگ، خون، لباس های پاره و سرب بر آسفالت داغ خیابان نقش بست...
15 خرداد 42 جرقّهای بود برای آغاز یک اتّفاق. اتّفاقی که همچون جوانه ای بالید و رشد کرد تا در روزهای سرد و زمستانی بهمن 57 به ثمر بنشیند.
آن روزها تقویم جا به جا شده بود. نوروز آمده بود وسط زمستان. می شد ردپای بهار را در چشم های مردم دید و شکوفه ها را بر لبانشان.
قطار انقلاب بعد از ایستگاه بهار از گردنه های زیادی عبور کرد. جنگ شد. تحریم شدیم. فتنه درست کردند. امّا هنوز هم مردم نوروز را دوست داشتند. نوروز که می رسید جشن می گرفتند و خاطرات آن روزها را زنده می کردند. هرکس به هرگونه ای که می توانست. و هنوز هم که هنوز است...
این شماره رفتیم به جستجوی چند نفر. افرادی که در سال های دبیرستانشان قدر بهار را می دانستند و دهه فجر می گرفتند.
حاصل این جستجو دو چیز بود. خاطراتشان از کارهایی که آن سالها انجام می دادند. و یک سری ایده. ایده هایی برای تو. تویی که امسال می خواهی با دوستانت عطر شکوفه های زمستانی را در مدرسه تان پخش کنی...