صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

به لطافت یک رؤیا

چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۲۲ ب.ظ

سرد بود و تاریک. تنگ بود و فشرده. ناگهان چشم هایش را گشود. تاریکی مطلق. چندبار چشم هایش را مالید تا مطمئن شود که خواب نمی بیند. رؤیایی لطیف. نوری روشن که او را به بیداری فرا خوانده بود. کم کم کم در وجودش احساس جوششی عجیب می کرد. حس می کرد نیرویش از گذشته بیشتر شده است. آرام برخاست. کم کم شروع کرد به پس زدن تاریکی ها. نور را می جست. جای پایش را محکم می کرد و پیش می رفت. با امید. استوار.

*** ***

آسمان آبی، فرزندان کوچکش را در حوله ای سپید پیچیده و در آغوش خود می فشارد.

نسیم با مهربانی تمام دست نوازش بر سر جوانه ها می کشد. و خورشید به پیرمرد خسته ای می ماند که از آغاز خلقت تا کنون، با انوار طلایی خویش دنیای خاکی را به پویایی فراخوانده است. و زمین، مانند دایه ای...

*** ***

مدّت ها بود که از آن لحظه شیرین می گذشت. و او هوشیار تر از پیش، همچنان در میان ظلمت راه می جست. چند پیمانه دیگر مانده بود تا جام وجودش از صبر لبریز شود که احساس کرد صدایی را می شنود.

چند تکّه دیگر را که کنار زد، نوری تند چشمش را زد. هر  چند به لطافت و پاکی نوری که در رؤیا بر او تابیده بود، نبود ولی هر چه بود، از سیاهی بهتر بود.

اوّلش تار می دید. حس خفاشی را داشت که پس از سال ها زندگی در اعماق غارهای تاریک، بخواهد در زیر چتر خورشید پرواز کند. وقتی که چشمش به نور عادت کرد، زندگی را دید. آن را چشید. پوست و گوشتش حیات و پویایی را دریافت. از درون روزنی که به جهان پیرامون یافته بود، به بیرون خیره شد.

مورچه ها، هر یک دانه ای بر دوش، در صفی مرتب، از جلو رویش می گذشتند. ملخ ها جست و خیز کنان به این سو و آن سو سفر می کردند. بلبلان در گوشه و کنار، نوای خوش زندگی را به کوشش و تلاش فرا می خواندند.

آن موقع که کوچک بود، خوب نمی توانست دور و برش را ببیند. مورچه ها برایش غول آسا به نظر می آمدند. امّا کمی که گذشت، قد کشید، رشد کرد و بزرگ شد. حالا می توانست جهان پیرامونش را به خوبی حس کند.

شادی و نشاطی عمیق تمام وجودش را فرا گرفت...تصمیم گرفت بیش از پیش پویایی بورزد...

*** ***

خورشید با ابرها قایم باشک بازی می کرد. این دفعه نوبت خورشید بود که پنهان شود. ابرها چشم هاشان را بر هم نهادند و تا صد شمردند. بعد از آن هرکدام از سویی در جستجوی خورشید خانم دویدند. هر چه بیشتر جستند، کمتر یافتند. کم کم پاهای کوچکشان درد گرفت. این درد و درد دوری خورشید خانم دست به دست هم داد و باعث شد بغض شان بترکد.

*** ***

خورشید آهسته آهسته در میان کوه ها پنهان می شد و غروبی سرخ فام را رقم می زد. مدتی که گذشت، تاریکی همه جا را فرا گرفت...

*** ***

ناراحت شد. فکر نمی کرد در این جا هم از تاریکی خبری باشد، گمان می کرد ظلمت را پشت سر گذاشته و به نور مطلق وارد شده است...چه می شد کرد؟ باید منتظر طلوع دگربار خورشید می ماند.

آرام و خسته بر سر جایش نشست و انتظار کشید...

*** ***

ناگهان نوری شدید، مانند تیری پولادین، قلب سیاهی را شکافت. و باز تاریکی مطلق...ناگهان خروشی عظیم دنیای پیرامونش را لرزاند.

*** ***

از جا پرید. در حیرت و ناباوری دست و پا می زد که ناگاه قطره ای آب بر روی سرش افتاد. مکثی کوتاه، یکی دیگر و ناگهان شدت یافت...

*** ***

قطرات باران، همانند سفیرانی از آسمان، پیام محبت و دوستی را با خود به اهالی زمین هدیه می کردند. کم کم بوی خوش نم بلند شد. خاک های خشک و مرده، حیاتی دوباره را از سر گرفتند.

پس از باران، نسیم وزید. دستان مهربانش را با لطافت بر سر جوانه ها کشید و گذشت...

*** ***

سال ها گذشت. سال هایی آمیخته با خاطرات تلخ و شیرین. حالا دیگر آن جوانه کوچک و ظریف گذشته نبود. تنه ای چوبین داشت، همچون دژی مستحکم، که در برابر حملات بادهای شمالی، مقاومت می کرد.

شاخسارش چتری سبزرنگ بود به مثابه سایه ای دلنشین. و رهایی بخش سایرین از اشعه های سوزان خورشید.

حالا می توانست از آن بالا، تمام دشت را با نگاه نافذش جستجو کند. هنوز هم هر روز هنگام عصر، دست در دست نسیم، آواز طراوت را زمزمه می کرد. هنوز هم با تاریک شدن هوا، منتظر طلوع دوباره یار می ماند.

هنوز هم گاهی در افکارش غرق می شد. به نور می اندیشید. به نوری که بیداری را در وجودش دمیده بود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۷
تسنیم

بهار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">