صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

۲۸ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

دهه هفتاد هم مثل دهه شصت، امّا کمتر با تبعات جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می­ کرد. دورانی که معروف شد به سازندگی.

آن­ جور که ما فهمیدیم، آن زمان تنور کار فرهنگی خیلی داغ بوده و برنامه­ هایی مثل جُنگ­های فرهنگی، مسابقات ورزشی، تفریحی و فرهنگی یا حتّی مراسم دعای ندبه به مناسبت دهه فجر برگزار می ­شده است.

توی جُنگ­ های فرهنگی می­ توانستی هم از تئاتر و سرود و دکلمه گرفته تا دعوت کردن مهمان و راه انداختن برنامه خاطره گویی پیدا کنی.

می ­گفت: در دهه فجر چند هدف را می­ شود دنبال کرد:

یکی اجرای برنامه برای بچّه­ های مدرسه و انتقال مفاهیم به دانش­ آموزان و یکی تقویت توان بچّه ­های انجمنی برای انجام دادن کارها به صورت ستادی و تشکیلاتی.

از حال و هوای دهه فجر آن روزها در مدرسه پرسیدیم.­ گفت: حال و هوای مشهد در زمان نوروز را در نظر بگیرید. همه عادت کرده ­اند به این که مشهد در آستانه بهار شکل و شمایل متفاوتی به خود می­ گیرد. بچّه­ های مدرسه هم احساسی شبیه به این داشتند.

وقتی از خاطراتش پرس و جو می ­کنیم، شومیز بزرگ صد در هفتادی را مثال می ­زند که از یک ماه مانده به دهه فجر در دفتر انجمن اسلامی نصب می­ شده و تک تک کارها را که شاید بیشتر از 30 کار بوده را روی آن می­ نوشته ­اند و برای هرکدام یک مسئول مشخص می ­شده است.

می گوید مسئول کارها هم بیشتر کلاس اوّلی ­ها بوده ­اند. یعنی بچّه­ هایی که 4 تا 5 ماه به عنوان نیروی عادی در انجمن فعّالیّت کرده بودند، مسئولیّت کارها را در دهه فجر به عهده می ­گرفتند.

 و از این کار به عنوان یک روش محک زدن نیروها برای سال آینده یاد می ­کند.

توصیه ­اش هم به انجمنی­ های امسال این است که کیفیّت را فدای کمیّت نکنند و حداقل یک برنامه با کیفیّت و متفاوت در مدرسه ­شان اجرا کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۴
تسنیم

2 سال مسئول انجمن اسلامی دبیرستان شهید مطهری بود. الان هم در رشته معارف اسلامی و حقوق دانشگاه امام صادق(علیه السلام) مشغول ادامه تحصیل است.

سعید را می­ گویم. سعید فیض عارفی. و دهه فجر بهانه­ ای شد تا بنشینیم پای صحبت­ هایش.

*اوّل از همه بگو چه زمانی با انجمن اسلامی آشنا شدی؟

سال 88 بود. سوم راهنمایی بودم. مدیر مدرسه ما و خانواده­مان را با طرح راهنمایی آشنا کرد. خانواده با من مشورت کردند. من هم اوّلش تردید داشتم. گفتم درس دارم و از این جور بهانه­ ها. بعد رفتیم برای ثبت ­نام و رفتیم که رفتیم!

*این شروع فعّالیّت­های فرهنگیت بود؟

نه. از سوم ابتدایی تو شورای دانش آموزی بودم. تو راهنمایی هم از اوّل راهنمایی کار فرهنگی می ­کردیم.

امّا آغاز فعّالیّت­ های تشکیلاتی ما از سوم راهنمایی و انجمن اسلامی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۳
تسنیم

در خیابان جای سوزن انداختن نبود. تا چشم کار می ­کرد، سیاهی جمعیّت موج می ­زد. در گوشه و کنار، چشمانی کنجکاو از روزن نیمه باز پنجره ­ها اتّفاق پیرامون خود را می ­نگریستند. چیزی از عاشورا نگذشته بود. هنوز می­ شد نشان عزا را در پیراهن­ های مشکی و پارچه نوشته ­ها دید.

خون به چهره­ ها دویده بود و غرّش یا مرگ یا خمینی لحظه ­ای قطع نمی ­شد. سیّد را به جرم سخنرانی روز عاشورا، شبانه دستگیر کرده بودند.

کمی آن­ طرف­تر نیروهای پلیس سدی شده بودند بر راه مردم. فرمانده ­شان با اضطراب، بلندگو در دست، مردم را به آرامش دعوت می­ کرد. کمی بعد تیرهای سربی بر جان ابرها نشستند. و پس از لحظه ­ای درنگ، خون، لباس­ های پاره و سرب بر آسفالت داغ خیابان نقش بست...

15 خرداد 42 جرقّه­ای بود برای آغاز یک اتّفاق. اتّفاقی که همچون جوانه­ ای بالید و رشد کرد تا در روزهای سرد و زمستانی بهمن 57 به ثمر بنشیند.

آن روزها تقویم جا به جا شده بود. نوروز آمده بود وسط زمستان. می ­شد ردپای بهار را در چشم­ های مردم دید و شکوفه­ ها را بر لبانشان.

قطار انقلاب بعد از ایستگاه بهار از گردنه­ های زیادی عبور کرد. جنگ شد. تحریم شدیم. فتنه درست کردند. امّا هنوز هم مردم نوروز را دوست داشتند. نوروز که می ­رسید جشن می­ گرفتند و خاطرات آن روز­ها را زنده می­ کردند. هرکس به هرگونه ­ای که می­ توانست. و هنوز هم که هنوز است...

این شماره رفتیم به جستجوی چند نفر. افرادی که در سال­ های دبیرستان­شان قدر بهار را می ­دانستند و دهه فجر می­ گرفتند.

حاصل این جستجو دو چیز بود. خاطراتشان از کارهایی که آن سال­ها انجام می­ دادند. و یک سری ایده. ایده­ هایی برای تو. تویی که امسال می­ خواهی با دوستانت عطر شکوفه­ های زمستانی را در مدرسه ­تان پخش کنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۹
تسنیم

بهار شد. درختان تن پوش سبز بر تن کردند و شاپرک ها در میان گل ها رقصیدند و شکوفه ها به آسمان لبخند زدند. کم کم آفتاب قوّت گرفت. تابستان از راه رسید. و یاقوت ها از زیر سایه ی درختان گیلاس، محو تلألؤ رنگارنگ جویی شدند که از کنار درخت می گذشت. کم کم نسیم جای خود را به باد داد. نقّاش طبیعت، رنگ طلایی را از کیفش درآورد و با حوصله تک تک برگ ها را رنگ کرد.

هوا سرد شد و خورشید آخرین رمق هایش را در تیری از جنس آفتاب به زمین فرستاد. باران بارید. و باز هم بوی خاک نم خورده مشام را پر کرد. پاییز هم کم کم داشت می رفت.

زمستان با کوله باری پر از برف، رسید. و درختان زیر انبوهی از سپیدی به خواب رفتند. باد هوهو کنان خود را به شیشه کوبید و هیزم ها ترق ترق در اجاق کوچک کنار اتاق سوختند. تقویم را نگاه کردم. چند قدم بیشتر به بهار نمانده است.

دیشب که داشتم به خانه بر می گشتم، هوا ابری بود. و قطرات ریز باران شیشه را می پوشاندند. در چهارراه، پشت چراغ قرمز، پسرکی گل به دست، چند تقّه به شیشه زد. یک دسته گل از او خریدم. عطر گل نرگس مشامم را پر کرد. از میان حفره های بدنم گذشت و در رگ هایم جاری شد.

ماشین را زدم کنار. باران حالا شدّت گرفته بود. پیاده شدم. به کاپوت تکیه دادم و گذاشتم باران با مرواریدهای چشمانم یکی شود.

یادم افتاد از زمانی که به امید دیدن تو سوار قطار شدیم. قطار انقلاب را می گویم. از گردنه ها گذشتیم. تحریم ها را تحمّل کردیم. با ما جنگیدند و ما دفاع کردیم. فتنه ها را پشت سر گذاشتیم. پس تو در کدامین ایستگاهی؟

یادم آمد از سالی که رفته بودیم کوه. از آبشارها و رودها و چشمه ها. از بلبل ها و خوشه های زرد گندم یادم آمد که از گلسنگ پرسیدم پس امام ما کجاست؟

می دانی چه گفت؟ گفت: در کنار شماست. مگر نمی شنوی که آبشار در جنبش و چشمه در جوشش، او را می ستایند و به خاطر حضور اوست که بلبل هزاران نغمه ی عاشقانه می سراید؟

بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: راستی بی چاره ها! شما که چشم دیدن و گوش شنیدن ندارید. آیینه ی قلبتان را زنگار گرفته است...

آقاجان! دیشب فهمیدم فصل، فصل گل نرگس است. آقاجان! دیشب عطر تو را از گل نرگس استشمام کردم. آقاجان! یک سال دیگر هم دارد می گذرد. بهار نزدیک است. نمی آیی؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۲
تسنیم

به نام خدا

زنگ آخر بود. کلاس تاریخ. رضا از آقای محمّدی اجازه گرفته بود تا مستند از نیل تا فرات را پخش کند. حوصله نداشت. خسته بود. دیشب تا دیروقت با کامپیوتر بازی کرده بود. کلاس نیمه تاریک بود. سرش را روی میز گذاشت. چشمانش کم کم گرم شدند...

با نعره گوش­خراش زنگ مدرسه از جا پرید. وسایلش را با عجله توی کیفش ریخت و راه افتاد. خانه­­ شان دو کوچه پایین ­تر بود. در را باز کرد و همزمان نفس راحتی کشید. با خودش گفت: آخیش، بالاخره رسیدم. طبق معمول باز هم کسی خانه نبود. پدر که از دو سه روز پیش رفته بود مأموریّت. مادر نزدیک غروب از دفتر کارش برمی­ گشت و احمد، تا حدود دوساعت دیگر کلاسش توی دانشگاه تمام می­ شد.

همین طور که لباس­ هایش را عوض می­کرد، کنترل را از روی مبل برداشت و تلویزیون را روشن کرد. زد شبکه یک.

چند مرد با لباس­ های خاکی و لبان خشکیده در میان رمل­ ها راه می­رفتند. تا چشم کار می­ کرد، صحرای خشک و سوزان امتداد یافته بود. در دوردست شمایل تک درختی دیده می­­­ شد. با سرعت به آن سو رفتند. کنار تک درخت جز یک صندوق قدیمی چیز دیگری نبود. درش را باز کردند. میان یخ­ ها، چند بطری نوشابه بهشان چشمک می­ زد. فریاد شادی صحرانوردان گوشهایش را پر کرد... و بعد از آن صدایی در پس زمینه گفت: نوشابه­ های...

کانال را عوض کرد. چیزی نداشت. با ناراحتی تلویزیون را خاموش کرد و رفت به آشپزخانه. در یخچال را باز کرد. دلش نوشابه می­ خواست. نبود.

به اتاقش رفت. گوشی­ اش را از قفسه برداشت و روی تخت دراز کشید. فهرست مخاطبینش را جا به جا کرد. به احمد که رسید، متوقّف شد. پیامک زد: سر راه که می­ آیی، نوشابه هم بخر. خمیازه­ ای کشید و چشم­ هایش را بست...

توی یک ماشین نشسته بود. از تودوزی­ های چرمی و زیبایی­ اش معلوم بود که گران­ قیمت است. از پنجره به بیرون نگاه کرد. خیابان بزرگی بود. درخت­ ها به سرعت از کنارشان می­ گذشتند و ساختمان­ های بزرگ و مجلّل در دو سوی خیابان صف کشیده بودند. به جلو نگاه کرد. نشان طلایی رنگ و سه پر بنز روی کاپوت خودنمایی می­ کرد. پرسید کجا می­رویم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۴۲
تسنیم

  به نام خدا

حدوداً دو ساعت از غروب گذشته است. مادر، چارقدی گلدار بر سر، عینک قهوه­ ای­ اش را زده است و بافتنی می­ بافد. و پدر از شدّت خستگی در گوشه­ ای از اتاق، زیر لحاف کرسی خوابش برده است.

از همین جا هم می­ توانم چین و چروک­ های پیشانی­ اش را بشمارم. خواهرکم، زینب، با عروسک پارچه­ ای­ اش بازی می­کند. عروسکی که همین پارسال مادر با تکّه پارچه ­های اضافی برایش درست کرد.

صدای هوهوی باد لحظه­ ای قطع نمی­ شود. این طور که به نظر می­ آید طوفانی در راه است. در کنار کرسی نشسته­ ام. دفتر قرمزی که رنگ و رویش رفته را بر روی پاهایم باز کرده­ ام و مشغول نوشتن تکالیف فردایم هستم.

هر از چندگاه صدای غرّشی از دوردست برمی ­خیزد. به ناگاه در خانه را می­ کوبند. هر که هست خیلی عجله دارد. مادر اشاره­ ای می­ زند که پدرت را بیدار کن. پدر بلند می­ شود و با همان دشداشه راه راه قرمز و سفیدش دم در می­ رود. سر و صدایی از سوی حیاط می­ آید. صدای پدر بلند است. داد و بیداد می­ کند. نمی­ دانم با چه کسی دعوایش شده است. غرّشی از پشت خانه بلند می­ شود. پای پنجره خانه دو اتاقه­ مان می­ روم. یکباره دیوار سمت چپی حیاط فرو می­ ریزد.

نوری قرمز چشمم را می ­زند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۷
تسنیم

صبح زلال چون آب گوارای چشمه ها از کرانه ی خاور برمی تراود و روشنایی نیلگون خود را بر زمین می پاشاند.

اهل بیابان چنین هوایی را گرگ و میش می نامند.

روشن اما وهم آلود و سایه وش است...نقرآبی است که دمادم رنگ می بازد و به شیرگونگی می گراید.

سپیده پرتو انبوهش را به جان تیرگی نشانه می رود...زاده می شود کودک صبح...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۲
تسنیم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ ۚ أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ 

یقیناً وعده گاهشان (براى دچار شدن به عذاب) صبح (فردا) است، آیا صبح نزدیک نیست ؟

سپیده دم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۲
تسنیم