صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

باسمه تعالی

با عرض معذرت از این که بیم داشتم این مسائل ناگفته بماند.

- نظرات شخصی همیشه ایجاد کننده اختلاف و درگیری است.

همیشه سعی در فدا کردن این نظرات در رابطه با جمع و ضوابط داشته باشید.

- حضور روحانی در انجمن بزرگ ترین تضمین شرعی حرکت است.

- مسئول انجمن باید کانون انعکاس و پذیرش عواطف برادران انجمن باشد و بهترین دلگرم کننده آن­ ها.

- دعای کمیل، سازنده ­ترین و عالی­ ترین بعد تشکیلاتی و اصیل انجمن است.

بخشی از نامه ­ی شهید علیرضا مهدوی عادلی به اعضای انجمن اسلامی دبیرستان شهید حکمت

برای دریافت تصویر با کیفیت، بر روی عکس نامه کلیک نمایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۰۶
تسنیم

باران می بارید و چشم هایش همچون تنگی که دو ماهی سیاه را در خود جای داده.

باد می وزید و پریشان و غمگین خود را به در و دیوار می کوفت.

 زمین، نگران خورشید، چشم به هلال ماه دوخته بود. و خورشید، غرقه در دریای خون، در افق این دنیای خاکی، کم کم به منزل اوّل باز می گشت...

باران می بارید و از گوشه چشم های دختر بر بالین خورشید فرود می آمد. هیاهوی مرغابی ها لحظه ای قطع نمی شد.

و من اندیشناک که مبادا خورشید به سال های بعد از خود فکر کرده باشد...سالهایی که دخترش بر فراز تل، می بیند آن چه که چشم زمین و زمان را یارای دیدنش نیست...

نمی دانم زمین چگونه تحمل خواهد کرد فراق گام های علی (علیه السلام) را.

و خورشید چگونه تاب می آورد ندیدن روی خورشید را...

کم کم به معراج نزدیک می شود...

می رود تا ملحق شود به پیامبری که وصیتش را فراموش کردند . همسری که درمقابل چشمانش، رو به روی غیرت جوشانش، با سیلی و تازیانه...

خورشید دارد از میان مان پرواز می کند... اما از میان وصایایش هیچ وقت این را یادم نمی رود...

که می گفت:  خدا را! خدا را! درباره قرآن؛ مبادا دیگران در عمل کردن، بر شما پیشى گیرند...

شهادت خورشید عالم تاب آسمان ولایت، حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) تسلیت...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۵:۳۸
تسنیم

قرار شد از میان نهرها و باتلاق­ ها عبور کنیم. گروه به گروه به آب زده و با سرعت پیش می ­رفتند.

تا نصف زانوها در گل و تا نزدیک گردن در آب بودند. بعضی جاها پا گیر می ­کرد و راه رفتن بسیار سخت می­ شد. بالاخره از یک گذر عبور کرده و به محل دیگری رسیدیم. هوا به شدت سرد بود. کم کم احساس کردم پایم یا قلبم مرا از حرکت باز می­ دارد...عرصه برای من تنگ شد و دیگر احساس کردم که نمی­توانم خودم را بِکشَم...دلم خیلی به درد آمده بود و خدا می­داند که جز او کسی را نمی­ شناختم.

یا عماد من لا عماد له و یا غیاث من لا غیاث له...گویی تمام دردها را بر دلم ریخته بودند. با توسلی دوباره به آب زدم. خدا می­داند آن­ قدر برایم آسان شده بود که فکر می­کردم دارم پرواز می­ کنم.

خدایا شکرت.

فرازی از دفترچه خاطرات شخصی شهید علیرضا مهدوی عادلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۰
تسنیم

همین چند روز پیش بود که وطن امروز، عکس «ولا حسین» را بر صفحه ی اول خود نقش کرد...تا یادآور داغی باشد که آل سعود بر دل مادران پریشان و صورتِ زیبای کودکانِ بی گناهِ یمنی نهاده است...

«اگر فکر می‌کنید قصد ما از نوشتن این شرح عکس، عذرخواهی از شما مخاطبان عزیز است، سخت در اشتباهید! و اگر در عصری به سر می‌بریم که هیچ چیز به اندازه تصاویر تکان‌دهنده، قادر به تکان دادن وجدان آدمی نیست، ما را بابت انتشار این عکس در صفحه نخست «وطن امروز» ملامت نکنید! دیری است سعودی‌ها حق این دخترک یمنی را با بمب و گلوله و سرب و درد و داغ کف دستش گذاشته‌اند. او اما با این همه غم و رنج، هیچ جایی در صفحه نخست رسانه‌های جهان ندارد. ما از عمد و البته در اینجا استثنائا خلاف قواعد مرسوم رسانه، تصویر این دختربچه را در صفحه نخست خود منتشر کردیم تا کودکان مظلوم یمنی بدانند که ازدیاد تاول‌های صورت‌شان نه باعث فراموشی‌‌شان می‌شود نه بهانه سانسور حقیقت. ما اگر نام خود را «روزنامه‌نگار متعهد» گذاشته‌ایم، لاجرم به تک‌تک زخم‌های این دخترک تعهد داریم. ای فرزند خردسال یمن! خوب می‌دانیم همدستی لات و عزی با بت‌های آخرالزمانی چه بلایی سر صورت زیبای تو آورده اما دیر نیست «ابراهیم» دوباره تبر بردارد. ای عقیق سرخ! نزد خدای خودت شاهد باش که ما تو را سانسور نکردیم. راستی، «ولا حسین»! چه اسم قشنگی داری. به خون خدا قسم، دنیایی «روضه» در اسم والای تو نهفته است!»

روزنامه وطن امروز - شماره  1600 -  پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۳
تسنیم

گویی تکرار تاریخ، خاصیت جدایی ناپذیر این روزهاست...این را از تکرار کربلا فهمیدم. دیروز حسین(ع) به سوی کربلا حرکت کرد... و همین دیروز، عصر بود که کاروان به همراه بانویی استوار و ستمدیده، به سوی شام ره سپرد... امروز، ابوالفضل العباس رفت تا مشکی از زلال آبی فرات پر کند، تا التیامی باشد بر ترک های لبان کوچک علی اصغر... و فردا، حرمله تیر سه شعبه را در کمان خواهد گذاشت...

این روزها تاریخ دارد تکرار می شود. این را از صدای ممتد زنگوله ی شتران فهمیده ام. صدایش همه جا را پر کرده است. می شنوی؟ اگر کمی دقت کنی، علم را در دست ماه بنی هاشم خواهی دید. کاروان رو به سوی کربلا دارد. گویی حسین زاده شده است تا کاروانی به راه بیاندازد،  در میانه ی راه، فتادگان را دست گیری کند و برساند به سر منزل مقصود. به کربلا...

اما این بار منزل اول کاروان فرق می کند. کاروان کربلای امسال به جای حجاز، از یمن شروع شده است...

این روزها تاریخ دارد تکرار می شود و من و تو، فارغ از هلهله ی قوم یزید، اینجا، در ایران امن مان، روزگار می گذرانیم.

خوابم می آید، شب از نیمه گذشته است، اما می دانم این خوابی که بر پلک هایم سنگینی می کند، ظلمت آخرالزمان است... در مکتب حسینی به بیداران مزد عطا می کنند. کاروان دارد می رود، برادرم! خواهرم! هشیار باش. مباد این بار نیز از قافله جا بمانیم.

این روزها، فهمیده ام نقشه ی جهان تغییر کرده است...در نقشه ی دیوار اتاقم، یمن در کربلاست و در عین حال، کربلا در یمن است... و روی نقشه به خط سرخ نوشته اند:

بآبی أنت و امی یا اباعبدالله.

خلاصه، این که، اگر پای پیمودن طریق در رکاب کاروان را نداریم، لااقل پوشش خبری عاشورا را از دست ندهیم...این جبهه نیرو می خواهد...کجایند افسران جوان جنگ نرم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۰۸
تسنیم

در خانه حسابی شلوغ شده بود. کلی هم پرده به دیوار زده بودند. پانزده تایی می­شد. پرده­ها را که خوب نگاه کردم، دیدم هر کدامش از طرف جایی است. از انجمن اسلامی و هلال احمر گرفته تا بسیج و باشگاه ورزش باستانی.

اخلاقش جوری بود که با همه می­جوشید. شهید که شد، خیلی­ها آمده بودند برای تبریک و تسلیت.

(شهید مجید دلبریان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۲
تسنیم

شب که به خانه آمد، خستگی توی نگاهش موج می­ زد. موقع شام چند لقمه بیشتر نخورد. رفت که بخوابد. نیمه شب بود. احساس کردم خانه سرد است. بلند شدم بخاری­ ها را بیشتر کنم. در اتاقش را که باز کردم، دیدم به جای تخت روی موکت دراز کشیده و رویش چیزی نیانداخته...

شده بود کار همیشگی ­اش. بعد از چندبار اصرار من و نپذیرفتن او فهمیدم دلیلش چیست. سعی می­ کرد تا جایی که می ­تواند به زندگی افراد محروم جامعه خو کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۷
تسنیم

آخرین باری که برای مرخصی آمده بود،

هنوز پایش به خانه نرسیده، گفت: می­ خواهم این دو روز را روزه بگیرم.

گفتم:چرا؟ گفت: چندماه پیش توی خط مقدم نتوانستم یکی دو روز از روزه­ هایم را بگیرم.

گفتم: مادرجان تو جبهه بوده­ ای، هنوز بدنت ضعیف است. بگذار بعداً.

اصرار کرد که باید روزه­ های قرض را بگیرد. صبح که برای صبحانه صدایش زدم، گفت: روزه­ ام.

بدون سحری روزه ­اش را گرفت... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۰
تسنیم

با چند نفر از رفقا رفته بودیم اردو. شب بلند شدم آب بخورم. صدایی توجهم را جلب کرد. دیدم بهزاد دارد توی خواب می­ گوید: بفاطمة و أبیها و بعلها و بنیها...

روز بعد هرکار کردم دلیلش را نگفت.

بعد از شهادتش، توی یک جلسه فرمانده­ اش را دیدم. جواب سؤال قدیمی ­ام را گرفته بودم...

می­ گفت آخرین کلام بهزاد، یا زهرا(سلام الله علیها) بود...

(شهید بهزاد احدیان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۷
تسنیم

بهار. چه اسم زیبایی. گویی آدم دوست دارد هزار بار تکرارش کند. حتّی نامش هم، طراوت را در وجودت زنده می کند. چه برسد به خودش...

به نظرم بهار، موسم بعثت پیامبران است.

فصلی که در آن، دانه های فرو خفته در دل خاک، با ندای « یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ » هشیار می شوند و از دل ظلمت خاک سر بر می آورند.

هنگامی که پرندگان خوش آواز، سرمستانه نوای دل انگیز زندگی را زمزمه می کنند.

و جویبار که از زندان یخی زمستان، رهیده است، آزادی را فریاد می زند.

باران می بارد. غنچه ها به بهار سلام می کنند، و درختان، لباسی از جنس حریر بر تن، همچون نوعروسان به عشوه گری می پردازند.

نسیم بهاری، دست نوازش بر سر طبیعت می کشد و...

گویی در پایان اسفند ماه، فرشتگان در شیپور بیدار باش می دمند و جهان را از خواب زمستانی به در می آرند.

آری. بهار موسم بیدار شدن است. موعد نو شدن. زمانی برای تغییر. فقط کافیست کمی به اطراف خود بنگریم...

هر جوانه یک پیامبر است. پیامبری که به سوی روشنایی می خواند... فقط کافیست به ندای طبیعت لبیک بگوییم و همچون جویبار، جان و روح خود را از زندان برهانیم... فقط کافیست کمی به اطراف خود بنگریم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۹
تسنیم