صبح

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

صبح

نامش را گذاشته ام صبح. و یادم نرفته است که زندگی از دوستی ها و دشمنی ها ساخته شده است. صبح مرا به یاد طلوع رؤیایی خورشید می اندازد. و مرغ ذهنم را می برد تا خدا. تا خودِ خودِ عشق.
و برای رسیدن به صبح، از فجر 5 گذشته ام. به یاد همه آن ها که از ازل تا کنون برای عشق جنگیده اند. برای صلح زخمی شده اند. و زندگی شان، دیدن لبخند گلی بوده است بر کرانه های یک شهر. شهری که ظلم در فرهنگ لغت کتابخانه هایش بی مفهوم است. فجر 5 خیالم را به پرواز می دهد به قدس. و آرزویی که وعده ی خداست. همانی که خودش قول داده است. پیروزی.
صبح که از میان تابش نقره گون خورشید بیدار می شود، به تک تک پنجره ها سر می زند. من نیز امیدوارم این پنجره ی کوچک، راهی باشد تا دریافت هایمان را در گوش یکدیگر زمزمه کنیم. از صبح.

آخرین مطالب

2 سال مسئول انجمن اسلامی دبیرستان شهید مطهری بود. الان هم در رشته معارف اسلامی و حقوق دانشگاه امام صادق(علیه السلام) مشغول ادامه تحصیل است.

سعید را می­ گویم. سعید فیض عارفی. و دهه فجر بهانه­ ای شد تا بنشینیم پای صحبت­ هایش.

*اوّل از همه بگو چه زمانی با انجمن اسلامی آشنا شدی؟

سال 88 بود. سوم راهنمایی بودم. مدیر مدرسه ما و خانواده­مان را با طرح راهنمایی آشنا کرد. خانواده با من مشورت کردند. من هم اوّلش تردید داشتم. گفتم درس دارم و از این جور بهانه­ ها. بعد رفتیم برای ثبت ­نام و رفتیم که رفتیم!

*این شروع فعّالیّت­های فرهنگیت بود؟

نه. از سوم ابتدایی تو شورای دانش آموزی بودم. تو راهنمایی هم از اوّل راهنمایی کار فرهنگی می ­کردیم.

امّا آغاز فعّالیّت­ های تشکیلاتی ما از سوم راهنمایی و انجمن اسلامی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۳
تسنیم

در خیابان جای سوزن انداختن نبود. تا چشم کار می ­کرد، سیاهی جمعیّت موج می ­زد. در گوشه و کنار، چشمانی کنجکاو از روزن نیمه باز پنجره ­ها اتّفاق پیرامون خود را می ­نگریستند. چیزی از عاشورا نگذشته بود. هنوز می­ شد نشان عزا را در پیراهن­ های مشکی و پارچه نوشته ­ها دید.

خون به چهره­ ها دویده بود و غرّش یا مرگ یا خمینی لحظه ­ای قطع نمی ­شد. سیّد را به جرم سخنرانی روز عاشورا، شبانه دستگیر کرده بودند.

کمی آن­ طرف­تر نیروهای پلیس سدی شده بودند بر راه مردم. فرمانده ­شان با اضطراب، بلندگو در دست، مردم را به آرامش دعوت می­ کرد. کمی بعد تیرهای سربی بر جان ابرها نشستند. و پس از لحظه ­ای درنگ، خون، لباس­ های پاره و سرب بر آسفالت داغ خیابان نقش بست...

15 خرداد 42 جرقّه­ای بود برای آغاز یک اتّفاق. اتّفاقی که همچون جوانه­ ای بالید و رشد کرد تا در روزهای سرد و زمستانی بهمن 57 به ثمر بنشیند.

آن روزها تقویم جا به جا شده بود. نوروز آمده بود وسط زمستان. می ­شد ردپای بهار را در چشم­ های مردم دید و شکوفه­ ها را بر لبانشان.

قطار انقلاب بعد از ایستگاه بهار از گردنه­ های زیادی عبور کرد. جنگ شد. تحریم شدیم. فتنه درست کردند. امّا هنوز هم مردم نوروز را دوست داشتند. نوروز که می ­رسید جشن می­ گرفتند و خاطرات آن روز­ها را زنده می­ کردند. هرکس به هرگونه ­ای که می­ توانست. و هنوز هم که هنوز است...

این شماره رفتیم به جستجوی چند نفر. افرادی که در سال­ های دبیرستان­شان قدر بهار را می ­دانستند و دهه فجر می­ گرفتند.

حاصل این جستجو دو چیز بود. خاطراتشان از کارهایی که آن سال­ها انجام می­ دادند. و یک سری ایده. ایده­ هایی برای تو. تویی که امسال می­ خواهی با دوستانت عطر شکوفه­ های زمستانی را در مدرسه ­تان پخش کنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۹
تسنیم

مدتی بود پایش درد می کرد. دکتر گفته بود رماتیسم دارد و قدغن کرده بود که آب به پایش بزند.

می خواستیم برویم سوریه، زیارت. گفت: من هم می آیم. آن قدر اصرار کرد که پدرش راضی شد.

در راه برگشت، از کنار دریا رد می شدیم. ماشین را زدند کنار و مردها رفتند آب تنی. دیدم دارد آماده می شود که برود توی آب.

گفتم: چشمم روشن. مگر آب برایت ضرر نداشت؟

همین طور که می دوید گفت: نگران نباش مادر. شفایم را از حضرت رقیّه (س) گرفتم.

چند سال بعدش جنگ شد. رفت جبهه. غوّاص بود که خبر شهادتش را آوردند.

هم رزمش می گفت گاهی 6 تا 7 ساعت توی آب بوده اند...

(شهید محمّدرضا ماندگاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۵
تسنیم

ماه رمضان بود. بعد افطار با دوستانش به پارک می­ رفتند و تا سحر درس می­ خواندند.

کنکورش را که داد، ساکش را بست که برود جبهه. گفتم حداقل صبر کن تا نتایجت بیاید.

 گفت: قبولی در این کنکورها برایم آسان است. شما دعا کنید در امتحان الهی و توی دانشگاه انسان سازی قبول شوم. و رفت...

خبر رسید پزشکی قبول شده. منتظرش بودم تا این خبر خوش را به او بدهم...

آمد. ولی روی دوش مردم.

(شهید علی اکبر کفش کنان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۳
تسنیم

 زنگ تفریح بود. صدای اذان که از بلندگوهای مدرسه بلند شد، رفتیم برای وضو گرفتن.

تو نمازخانه بازار شوخی و شیطنت داغ بود.

 با چندتا از رفقا سر به سر بچه ها می گذاشتیم. از قلقلک دادن جلویی ها گرفته تا...!

کم کم امام جماعت اقامه رو تموم کرد و دستاش رو برد بالا که تکبیر بگه.

من هنوز تو نخ دور و بری هام بودم. وقتی به خودم آمدم که مکبر گفت: السلام علیکم و رحمۀالله و برکاته.

دم در نمازخانه، دستی از پشت به شانه ام خورد. برگشتم دیدم محمدرضاست.

گفت: اگر آیت الله خامنه ای الان اینجا باشن چه رفتاری می کنی؟

آیا ساکت و آرام نمی ایستی و جلوی او مؤدب نیستی؟

گفتم معلومه.

گفت: پس چرا جلوی خداوندِ خالق همه چیزها که قابل مقایسه با شخصیت های دیگر نیست آرام و مؤدب نمی ایستی؟

هنوز که هنوز است، هنگام بستن نماز، گویی او را می بینم که مرا به حضور قلب در نماز می خواند...

(شهید محمدرضا ماندگاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۹
تسنیم

حالم خوب نبود. روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم. گفته بودند باید عملت کنیم.

روز قبل از عمل آمد. دم رفتن، کاغذی را در دستم گذاشت. با تعجّب نگاهش کردم.

گفت: توسّل به حضرت زهراست. بخوان و حفظش کن. تا حالا یاد ندارم توسّل کرده باشم و انجام نشده باشد.

امّا یادت باشد برای هر مورد یک­بار بیشتر نخوانی و برای انجام آن کار اصرار نکنی.

بگذار هرچه صلاح حضرت زهرا (سلام الله علیها)  باشد.

(شهید سیّد علی آل شهیدی)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۱
تسنیم

قرار همیشگی­ مان بود. هر هفته بعد از دعای کمیل می ­آمدیم حرم.

امّا این ­بار فرق می­ کرد. نمی­ دانستم علی قبل از دعا کجا بود که این­ قدر خسته به نظر می­رسید. حال نداشت.

توی ماشین ماند و به زیارت نیامد.

انگار امام را با چشم سر می ­دید و نمی ­خواست با وضع بد به حضورش برود.

هر چه می­ گذشت، رفتارش عجیب ­تر می ­شد. این اواخر به غسل زیارت خیلی مقیّد شده بود...

(شهید سیّد علی آل شهیدی)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۵
تسنیم

خدایا تو شاهدی که من هیچ­ گاه برای فرار از زیر بار مسئولیتی که در این برهه از زمان و مکان بر عهده­ ام نهاده­ شده است از تو تقاضای شهادت ننموده­ ام...خدایا با وجود این که هیچ­ گاه به طمع بهشت و به خاطر گریز از مسئولیت­ های محوله بر دوشم آرزوی شهادت ننموده ­ام، در هیچ زمانی نیز از تو نخواستم که مرا سالم و محفوظ نگهداری.

بلکه خدایا من همیشه راضی به رضای تو بوده­ ام و هر چه را تو مقدر کرده ­ای تقاضا نموده­ ام و فقط یک خواسته از تو داشته ام و آن این که خدایا مرا هماره در میدان­ های نبرد درونی و جهاد اکبر که جهاد در جهت تهذیب نفس می­ باشد پیروزم بداری.

فرازی از وصیّت نامه شهید علی اکبر کفش کنان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۵
تسنیم

عزیزان، انسان باید همواره تکلیف خود را بشناسد و به آن عمل کند،

هر چند که شناختن شاید از عمل کردن مشکلتر باشد.

زیرا در مرحله شناخت است که وسوسه های شیطان مانع از درک واقعی آن می­ شود و با ساختن انواع توجیهات، انسان را از مسیر حقیقی ­اش جدا می­ کند،

پس سعی کنیم همواره به وظیفه شرعی خود عمل کنیم و جاذبیت های مادّی ما را از حرکت در مسیر شناختمان باز ندارد.

فرازی از وصیّت نامه شهید سیّد علی آل شهیدی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۲
تسنیم

با هم توی یک حجره بودیم. گاهی همین­طور که مشغول خواندن قرآن بود، به یک آیه ­ای بیشتر علاقه­ مند می­ شد. قرآن را می ­بست و چندبار تکرارش می­ کرد تا حفظ شود.

بارها شده بود در حال قرآن خواندن توقّف می­ کرد و به من می­ گفت: می­ دانی چه دارد می­ گوید؟ بعد توضیح می­ داد...

وقتی قرآن می ­خواند، در بحر آن فرو می­ رفت.

انگار پای منبر کسی نشسته و مثلا درسی را گوش می ­دهد تا یاد بگیرد.

(شهید سیّد علی آل شهیدی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۵
تسنیم